| 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟐 |

349 49 28
                                    

_ میگه گذشته‌ها برگشته.
میگه اینجاست... که دوباره زندگی کنیم، با هم... روزهایی رو که به فاصله و دوری و برزخِ نبودنش گذشت. میگه اما... نمی‌خوام.
من طعم اون لب‌ها رو چشیدم، به تنش قفل شدم و اون وجب به وجب منو لمس کرده؛ و حالا... باید کوتاه بیام مقابل چشم‌هایی که با حسرت بوسه می‌زنن به لبم و دستی که از ترس رد کردن مرز‌ها، حتی پهلوهام رو با آرامش خاطر لمس نمیکنه؟
من این مرد رو... اینطوری نمی‌تونم، نمی‌فهمم، حس نمیکنم.
هربار که عطرش رو با حسرت نفس می‌کشم و با ترس به چشم‌هاش نگاه میکنم... می‌ترسم شبیه من باشه، می‌ترسم لحظه‌ای که قلبم با تپش‌های وحشیِ دل‌تنگی، به سینه‌م چنگ میزنه... تو نگاهش، خودم رو ببینم.
تهیونگ برگشته... اما من می‌ترسم چون همه‌چیزش فرق کرده... و نه به اندازه‌ی هفت‌سال؛ به بزرگیِ یک تغییر.
جنس این دوست‌داشتن متفاوته... همه‌چیز خاکِ فراموشی گرفته.
ناامنی، شاید تنها حسیه که می‌تونم درکش کنم و ازش می‌ترسم؛ اما اینبار نمی‌تونم بهش پناه ببرم.
ترس از... سردی چشم‌هایی که دیگه حتی مریض هم نیست، اما انگار نمی‌خواد.
نمی‌دونم، تو این لحظه هیچی نمی‌دونم.

| جئون جونگکوک، ژانویه دوهزار و بیست‌ و دو |

***

_ امشب... شب پنجم ژانویه‌ی دوهزار و هجدهه تهیونگ.

صداش منطعف بود و چشم‌های مرد رو قفل نگاهش کرد.
پسرک لب‌های چربش رو از هم فاصله داد و کوتاه زمزمه کرد:
_ تولدت مبارک.

تهیونگ با لب‌های بسته، براش عمیق لبخند زد و نگاه پر نبض و هیجان پسر رو به چال‌هاش کشوند... مقبره‌ی بوسه‌های بیچاره‌‌‌ش. جونگکوک با چسبوندن دست‌هاش دو طرف صورت داغ و تبناک مرد، پیشونیش رو به پیشونی گرمش تکیه داد و خفه لب زد:
_ تو گفته بودی، من نه.

مکثی کرد و تهیونگ که از روی عادت چشم بست تا صداش رو بهتر بشنوه، انگشت اشاره‌ش رو به نرمی روی استخون گونه‌ی مرد کشید و با خم کردن سرش، زیر گوشش پچ پچ کرد:
_ دوستت دارم.

متوجه باز شدن لب‌های مرد به خنده‌ی دندون‌نمایی شد و درحالیکه لب می‌فشرد تا بغضش رو از ترس پارگی رویای به هم بافته‌ شده‌ی پوسیده‌ش، نشکنه؛ خودش رو بیشتر روی عضله‌های سفت پاهای مرد، منقبض کرد و لبش رو زیر خط فکش چسبوند:
_ به اندازه‌ی تمام نفس‌هایی که بی‌تو کشیدم و خفگی رو با تمام تنم حس کردم، دوستت‌دارم ته.

_ همه رو برام بگو.

صدای رسا و عمیق تهیونگ، با وقفه توی گوشش شنیده شد و پسر، بدون اینکه حلقه‌ی دست‌هاش رو دور گردن مرد شُل کنه و سرش رو از داخل گردنش عقب بکشه، غرق احساسی که به خاطر نفس‌های لرزونی که از عطر گلوش کشیده میشد، به روحش چنگ میزد؛ با لحن ناواضح و پریشونی زمزمه‌وار جواب داد:
_ همه رو برات میگم.

مــمنـــوعه | CompletedWhere stories live. Discover now