| آینده- یازدهم ژوئیه سال دوهزار و بیست و سه|
_ هیچوقت... ازم متنفر نشدی؟
زمزمهوار، همونطور که شونهی برهنهش رو به فرورفتگیِ بالای سینهی مرد تکیه داده، میپرسه و همزمان، به طرح زدنِ خطوط نامفهومی روی قفسه سینهای که جای چندتا بخیهی ریز، آزاردهندهتر از همیشه نگاهش رو محو خودش کرده، ادامه میده؛ اما انگشتهای مرد اینبار، میونِ نرمی موهاش، متوقف میشه و اون خودش از سوال احمقانهش... تلخ میخنده:
_ بهش جواب نده.
با جسارتی که ثانیه به ثانیهش، قلبِ خجالتزده و آرومش رو میترسونه، سرش رو بالا میگیره و چشم به نگاهِ ساکتِ تهیونگ میندازه:
_ راه خوبی برای شنیدنِ صدات نیست.
محو و ناواضح لب میزنه و با کشیدن زبونش رو زبریِ لبهای خشکیدهش، سرش رو به سمت بالا کج میکنه و نگاه مرد که دست از سرش برنمیداره، کوتاه میخنده:
_ اینطوری نگاهم نکن.
تهیونگ اما در سکوت، تنها چهرهی برافروختهای که غم، هنوز هم خونهی قدیمی و کوچیکِ خودش رو میون مژههای سیاه و بلندَ جونگکوک، حفظ کرده رو دنبال میکنه.
دستهای پسر با بیقراری و ضعفِ کودکانهای، درون همدیگه حلقه شده و انگار که سنگینیِ غدهی دردناک گلوش رو پایین میفرسته، بزاق تلخ دهانش رو بهانه میکنه:
_ تو ازم یه دیوونه میسازی.
گوشهی لبش رو بیرمق کج میکنه و دوباره به زُلالیِ هرچند سرابِ چشمهاش، برمیگرده:
_ وقتی نگاهم میکنی، به صورتم حسادت میکنم.
صداقت لحنش، جریان پیدا میکنه و موج به موجِ کلمات رو از بین لبهای هردو، میبلعه... حالا نگاهش دوباره پیوند خوردهی چشمهای تهیونگه، مردی که با تموم شدن جملهش، خطِ خندهی کمرنگی روی لبهاش به نمایش میذاره و نگاه عاجزِ جونگکوک، مجذوب چالههای کوچیکی میشه که برای نوازشش... نیازمندترینه.
کمی روی زمین جا به جا میشه و انگار که لحظهها، شبیه به سالهای بیرحمِ یه جنگِ پایان ناپذیر گذشته باشه، دوباره خودش رو به پیشونیِ تهیونگ میچسبونه و همزمان با نفس عمیقی که مرد از عطر وجودش میکشه، دلش میلرزه.
_ من از تو لبریزم، انقَدَر لبریز، که تو از گوشهی چشمهام سرازیری و همچنان تو حصار مژههام، زندانی. من به اینا نمیگم اشک... اینا همشون تویی؛ بُخارِ حسرتِ داشتنِ توئه، نگاه کن! بوی تو رو میده... هــــوم؟
دستهاش رو روی گونههای تر شدهش کشیده و با صدایی که نمیلرزه و به جاش تو صورتِ مرد، اکو میشه میگه و میگه و اینبار، سر انگشتهایی که نم اشکهاش رو به همراه داره، رو روی چونهی تهیونگ میکشه... در سکوت، انگشتش رو در امتداد خطِ فکِ مرد جلو میبره و گیج میخنده:
YOU ARE READING
مــمنـــوعه | Completed
Romance_ این چشمها تو رو میکُشن... بازی نکن. + من بازیای که تهش هر بار برای چشمهات میمیرم رو، دوست دارم جونگکوک. ~~~ « از رودخونهی بیآبِ پاریس، تا خاکِ خشک شدهی سئول، این خونِ عشقِ ما بود که مرزها رو میکشید؛ تمام دنیا بوی خون گرفته بود... تمام دنی...