| 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟑 |

360 41 25
                                    

روی لب‌هاش، زمان مثل سردترین وزش باد زمستونی، گذشته بود و پلک‌هام میون زمزمه‌هایی که ازش می‌شنیدم، روی هم افتاده بود.

صبح، با بی‌قراری نور خورشید روی چشمم از خواب پریده بودم و بوی کروسان‌های خامه‌ای، زیر بینیم پیچیده و لبخند رو به لبم جوش داده بود. با هم صبحونه خوردیم و اون پیشنهاد داد تو خیابون‌های خلوت و آفتاب‌زده‌ی شهر بدوئیم... بعدش هم بهم قول داد که دفعه‌‌ی بعد، داخل رینگ بوکس با هم یه مسابقه‌ی جدی داشته باشیم.

خیلی از تصمیمم مطمئن نبودم و شاید، برای گفتنش تردید داشتم اما برای دومین بار بهش پیشنهاد دادم که باهام تا آرامگاه مامان بیاد و اون... بعد از چند ثانیه‌ی سنگین از سکوت، فقط پلک زده بود اما وقتی به اونجا رسیدیم، قدم‌های خودم برای چند لحظه خشک شد... تهیونگ چیزی نمی‌گفت و در واقع، اونی که برای دیدن قاب عکس چهار نفره‌مون کنار خاکستر یادبود اون زن مردد بود... من بودم.

تهیونگ تمام مدت فقط نگاهش رو به جایی غیر از قفسه‌ی مستطیلی شکل مامان سپرد و وقتی که من سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشم بستم تا صورتم خیس نشه، دستم رو لمس کرد.

بیرون که اومدیم، تو محوطه‌ی ساکت و سرد اونجا، چند لحظه سرجام ایستادم تا صاحب اون قدم‌های نامنظم، یه کم از فشار ریه‌های بی‌نفسش خلاص بشه... که باز هم چیزی نگفت و چشمِ دل‌گیرش رو ازم گرفت و چند قدم زیر نگاه بی‌حال من دور شد، اما باز هم دلش نیومد و برگشت و بدون اینکه چیزی بگه پیشونیش رو به شونه‌م تکیه داد و من پشت گردنش رو لمس کردم تا صدای نفس‌های لرزونی که گریه نمیکرد اما بغض داشت رو، همراهی کنم و الان، چند ساعت از اون لحظاتی که خانواده‌م رو غریب‌تر از همیشه احساس کردم، می‌گذره.

ازش خواستم با هم بریم لب دریا.
دریا... دریایی که آخرین‌بار، به مقصدِ آرامش، جایگزین تهیونگ دیدمش... اما شب که شد، دنیا رو سینه‌م سنگینی کرد... از ناامنیش ترسیدم، از دیدنِ اون همه آبی، به جای قهوه‌های سیاهِ چشم‌های پر صداش، وحشت کردم و مثل یه پسربچه‌ی هفده ساله... بهش پناه بردم.

_ می‌خوای گواهینامه بگیری؟

صداش باعث میشه چشم از درخت‌های بی‌برگِ پشت شیشه‌ی پنجره بگیرم و چشم به دست گندمی رنگی که دور فرمون، با مهارت جا پیدا کرده، بدوزم:
_ به خاطر مشکل دستم... بهم نمیدن.

خیلی آروم و شاید با لحن کشیده‌ای که نشون از بی‌حوصلگی میده بهش خبر میدم و حتی حوصله ندارم بهونه‌ش کنم برای کنایه زدن به خودم.

ذهنم هنوز پیش تهیونگی که روی شونه‌م غصه خورده، جا مونده.

_ چطور برای موتورت گرفتی؟

_ اون مال قبل از این بود که شرایطش جدی‌ بشه.

اینبار چیزی نمی‌گه و باعث میشه با تکیه دادن پیشونیم به شیشه، چشم ببندم.

مــمنـــوعه | CompletedWhere stories live. Discover now