| 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟓 |

493 84 6
                                    

[ محسن چاووشی _ افسار ]
این قسمت با این آهنگ زیبا نوشته شده.

~~~

| بیست و نهم نوامبر سال دوهزار و نوزده |

-" قلبِ تو دیگر، ترانه‌ی قلبِ مرا در شادی و اندوه نخواهد شنید، آنگونه که می‌شنید. دیگر پایانِ راه است... ترانه‌ی من در دوردست‌ها در دلِ شب سفر می‌کند."

همزمان با فشردن انگشتش بین صفحات کتابچه‌ی شعر توی دستش، نگاه اندوهگینش رو به چشم‌های بسته‌ی مردی که روی ماسه‌ها دراز کشیده بود و موج‌های دریا، به آرومی تا نزدیکیِ موهای فر و خوش‌حالتش جریان پیدا میکرد، سپرد و لب گزید تا صداش با تُن آروم‌تری به گوش برسه:

-" جایی که دیگر، تو در آن نیستی."

هیچ تغییر حالتی تو چهره‌ی تهیونگ پیدا نکرد... خیره به پلک‌های بسته‌ش لب زد:

-" آنا آخماتووا."

سکوت عمیقی که از لب‌های بی‌حرکت تهیونگ جاری بود، شبیه بار حجیمی روی قلبش سنگینی میکرد و از نفس‌های نامنظمش، می‌تونست غم رو تو چهره‌ی پریشونش عمیق‌تر احساس کنه:

-" تهیونگ؟"

صدا زد تا توجهش رو جلب کنه و اون رو به مدیترانه‌ی وسیعی که ساحلش، سنگینیِ شونه‌های خمیده‌ی تهیونگ رو تحمل میکرد، برگردونه.
اما اون مرد دوباره و دوباره به رویاهاش برمی‌گشت و این آخرین خواسته‌ای بود که از شعرهای عاشقانه‌‌ای که براش می‌خوند، نیاز میکرد.

-" بهتر نیست دیگه برگردیم؟ هیان بدون تو می‌ترسه."

با لحن لرزون و خواهشمندش ادامه داد و از دخترک اسم برد تا شاید، به محرکِ قوی‌تری برای به اسارت گرفتن روحی که بی‌قرار از شنیدنِ صدای دریا، پرواز میکرد تا به مرهمِ زخم‌های جسم و جانش برسه، چنگ بندازه.

-" برمی‌گردیم."

صدای بمش، شبیه به کسی که سینه‌‌ش به خاطر سیگارهایِ دود کرده‌ش، آسیب‌دیده‌ترینِ دنیا به نظر می‌رسید، توی گوشش پیچید و با باز کردن ناگهانی چشم‌هاش و نمایان کردن سرخی‌ای که ناشی از درد عمیقش بود و نگاه دختر تا موهای سیخ شده‌‌ی دست‌های برهنه‌ی مرد که از بلیز تیره رنگش، بیرون مونده بود کشیده میشد و حباب‌های غصه کم کم تو نگاهش می‌ترکید، از روی ماسه‌ها بلند شد و چشم‌های ربه‌کا، تا شلوارک و پیراهن مردونه‌ش که از دونه‌های شن پر شده بود و قابِ غریبی با شونه‌های خم شده و زانوهای سستش می‌ساخت، بالا اومد.

مرد خیره به دریایی‌ که انتها‌ترینش، عطر آشنایی رو به اکسیژن از دست رفته‌ش می‌رسوند، دست‌هاش رو توی جیب شلوارکش فرو برد و همونطور که موج‌های پر شتاب آب رو تا زیر زانوهاش احساس میکرد، لب‌هاش رو از هم فاصله داد تا نفسی که برای رهایی تقلا میکرد رو بیرون بفرسته.
چقدر گذشته بود؟ دو؟ یا شاید سه سال؟ گوشه‌ی لبش به بالا کج شد و با بستن چشم‌هاش و فشردن دست‌های مشت شده‌ش داخل جیبش، باد شدیدی که در جهت مخالفش می‌وزید رو به آغوشش کشید... پهلوش لحظه‌ای از سرما گز گز کرد اما تهیونگ بی‌توجه بهش، تنها پذیرای سنگینی باد روی تنش شد...‌ بوی ممنوعه‌ش، امان از بوی غلیظ شده‌‌ای که تا مغز استخوانش نفوذ میکرد.

مــمنـــوعه | CompletedHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin