Dégonflé
واژهای اندوهگین از قلب کمجان فرانسه؛
واقعهی دردناکی، درونِ کسی که از عمیقترین نقطهی احساس، پوچ و رها میشه و انگیزهش رو برای تجسمِ هر رویا و آرزویی از دست میده،
حس تُهی شدنِ مطلق.
***_ من آتیش زده بودم، عشقِ تو رو که لا به لای سختترین استخونِ ترقوهم شکل گرفته بود رو آتیش زدم و تمامش خاکستر شد روی نازکترین رگی که به قلبِ سوختهم وصل شده.
پس الان، تو کُجای تنم قایم شدی که با دیدنِ چشمهات، انقدر ساده به قسمهایی که خورده بودم... میبازم؟***
-" تو... معتادی؟"
لحنِ بیرحم تهیونگ که با انزجار خاصی به زبون آورده بود، مانع ادامه دادنش میشد... فقط در سکوت، با جسارتِ تمام به چشمهاش زل زده بود و کلماتی که شنیده بود رو هلاجی میکرد.
اسمش اعتیـــــاد بود و از اول هم، قرار بود این چشمها، یه روزی بهش زُل بزنه و با حقارت و تاسف این صفت رو بهش بچسبونه؟
خواب از سرش پریده بود و تو اوجِ بیداری، درون مرگ فرو میرفت.
مرگی از جنسِ نگاه تیز مردی که تحقیر شدن از سمتش رو، هیچوقت نمیتونست باور کنه؛ نه تا این لحظه... که اینطور ســـــرد و نافذ بهش خیره بود.انقدر نفوذ ناپذیر که نگاهِ تارش، قفلِ مردمکهای سیاه و بیرحمش بشه و به باورِ غروبش در این چشمها برسه.
چشمهاش هنوز ناباورانه مسخ قابِ وهمناک مقابلش بود که با شنیدن صدای ظریف و کودکانهای، نگاهش تا کنار دست تهیونگ سُر خورد:
-" Père?"
شُل شدن انگشتهای مرد رو از دور بازوش احساس کرد و با رسیدن به چشمهای بستهی تهیونگ، نفس عمیقش رو سخت رها کرد.
همزمان با به عقب برگشتن تهیونگ، چشمهای جونگکوک حریصانه خم شدنش رو دنبال کرد و با زانو زدن مرد، کنار پاهای دخترک، لثهش رو به دندون گرفت و اینبار نفس لرزونش رو نگه داشت.-" اینجام، کنارت."
زمزمهی بم تهیونگ رو شنید و با فرو رفتن انگشتهایی که عاری از هر حس آشنایی بازوش رو لمس کرده بود، تو موهای خوشرنگ و نیمه بلند هیان، دخترک با حالتِ پریشونی که تشابهِ آشنایی با قطرههای ریز عرق روی پیشونیش داشت، چنگی به شونهی تهیونگ انداخت:
-" برام... برام قصه بگو."-" یه کم دیگه."
تهیونگ با لطافت نزدیک گوشش لب زد و با اسیر کردن صورتِ کوچیک دخترک بین دستهای پهن و مردونهش، خودش رو جلو کشید و بوسهای گوشهی چشمهای خیسش زد.
پسر اما خیره به عاشقانههای مردی که بیرحمانه سخاوتش رو خرج دیگری میکرد و انگار، وجودش رو به دست فراموشی قفل زده بود، قدمی به عقب برداشت و با خندهی بیصدا و بهتزدهای روی لبهاش، پشت کرد و نفهمید چطور قدمهای سست و نیمهجونش، اون رو زیر نگاه سنگین تهیونگ، به اتاقش میرسونه.
YOU ARE READING
مــمنـــوعه | Completed
Romance_ این چشمها تو رو میکُشن... بازی نکن. + من بازیای که تهش هر بار برای چشمهات میمیرم رو، دوست دارم جونگکوک. ~~~ « از رودخونهی بیآبِ پاریس، تا خاکِ خشک شدهی سئول، این خونِ عشقِ ما بود که مرزها رو میکشید؛ تمام دنیا بوی خون گرفته بود... تمام دنی...