| 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟔 |

725 89 43
                                    

_ هیچ‌کس زیر بارون پناه نمیگیره اما، تو باریدی و من سرازیری غمو روی تنم حس کردم... شدم سقف شیروونیِه یه کلبه‌ی تنها که با چوب‌های شکسته و ترک خورده توی قلب تاریکیِ یه جنگلِ سرد ساخته و رها شده.
تو آفتاب بودی و تابیدی و من درخشیدم، سرد شدی و من زیر نفس‌های تُند یه ابرِ له شده گُر گرفتم. حس کردم... آرامشو... ارزشو... تو رو.
رنگین کمون شکل گرفت و من با تو رنگ‌ها رو شناختم... به قرمزیِ انحنای لب‌هات، به زردیِ حرارت و گرمای تنت، به سبزیِ انعکاس گیاهی که تو مردمک‌ چشم‌هات رقصید، به سیاهیِ تر شده‌ی نگاهی که سفیدی ماه تو آسمونش درخشید... به تیرگیِ ترس... به روشناییِ امنیت.
عطرت زیر بینیم پیچید، اما... چشم باز کردم و جز سیاه‌ترین ابرهای زندگیم که از غصه و حسرت گوشه‌ی آسمون مچاله شده بودن... چیزی پیدا نکردم.
تو رو پیدا نکردم. عمیق‌ترین توهمِ بیداری‌ِ من.
من... دست‌هامو می‌خوام چیکار؟ وقتی قرار نیست دیگه هیچ‌وقت به عکس‌هایی که با دوربینِ یادگاری تو ثبت میشن نگاه کنی... می‌خوام چیکارشون کنم؟ وقتی قرار نیست چهره‌ی تب‌دار و همیشه خُمار تو رو باهاشون به اسارت بگیرم و این بین... شاید خودم رو بالا بکشم تا لب‌هاتو ببوسم... لب‌هایی که هیچ‌وقت منو نبوسید.
ما رومئو و ژولیت نبودیم که عشق تو یک نگاه به زنجیرِ مرگ راهیمون کنه، دزیره و ناپلئون نبودیم که برتریِ قدرت و سیاست دیواری بشه بین حلقه‌ی دست‌هایی که هیچ‌وقت نتونست گرما رو ببخشه، الیزابت و دارسی نبودیم که غرور، منو از تو بگیره و تو مجذوبِ تفاوت‌های من بشی. من اسکارلت نبودم، به خاطر رسیدن بهت... هیچ قلبی رو نشکستم... ما هیچ عاشقانه‌ای رو عاشقانه زندگی نکردیم تهیونگ... ما اصلاً هیچ‌وقت عاشقی نکردیم... تو همیشه به چشم‌های من نگاه کردی، اما نگاهمو ندیدی؟ نیازم به تو رو ندیدی وقتی عسلی‌های تو با گریه فریاد میزدن تا گوش بشی و بشنویشون؟ تو ترسیدی... ترسیدی و ازم گذشتی و حق نداری... حق نداری بگی که از من عاشق‌تر بودی... تو اندازه‌ی من دوستم نداشتی، حتی خودتو هم اندازه‌‌ای که من دوستت داشتم دوست نداشتی.
من هیچ‌وقت به پیانو علاقه نداشتم، هیچ‌وقت... اما چون تو نگاهم میکردی، چون می‌تونستم افتخار و رضایت رو توی چشم‌هات پیدا کنم، تمرین میکردم... فقط چون تو انگشت‌هامو می‌بوسیدی و من فکر میکردم اینطوری می‌تونم برات با ارزش بمونم، که اینطوری همیشه انگشت‌هام از لمس‌های تو سیرابن... انگشت‌هایی که حالا خشکید‌ن... بعد از بوسه‌های تو، هیچ گیاهی سبز نشد ته.
عکاسی رو به خاطر تو خواستم... به خاطر تو... چون تو عکس‌ها رو دوست داشتی، دست‌های جونگکوکت رو دوست داشتی. اما الان... چی میشه اگه از دستشون بدم؟ من هیچ خاکی ندارم، هیچ ریشه‌ای ندارم... تو رفتی و دیگه هیچ‌وقت بارون نبارید... گل بودم و پژمرده شدم... سوختم و خاکستر شدم... رود شدم و خشکیدم... خورشید شدم و سوختم اما به هیچ طبیعتی نتابیدم...
توو قصه‌ای رومئو شدم که ژولیت‌ هیچ‌وقت عاشقش نبود، دزیره شیفته‌ی ناپلئون نشد، الیزابت چشم روی نگاه عاشق دارسی بست، اسکارلت... دل به رَت نبست... من شدم گُل پرپر شده‌ای تو یه سیاره‌ی غریب... که شازده کوچولو هیچ‌وقت بهش برنگشت.
بهم برنگرد تهیونگ... اینبار که برگردی، یا انقدر می‌بوسمت تا آخرین نفسم روو لب‌های تو جریان پیدا کنه... یا بی‌رحم‌ میشم و با خنجری که با دست‌های خودت برام ساختی... قلبت رو زخمی میکنم... قلبت رو، قلبی که به سینه‌ی من بخشیدی... اگه هنوزم این بزرگترین انتقام از تو باشه.
پس برنگرد... هیچ‌وقت برنگرد، چون من نبودنِ تو رو خیلی وقته یاد گرفتم؛ از اولین باری که یه چاقو توی سینه‌م فرو رفت، دست‌هام یخ زد، تنم بی‌اجازه لمس شد... از وقتی که لب‌های یه مردو بوسیدم، به اوجِ لذت رسیدم، توو یه جهنم گیر افتادم و از یه جهنم فرار کردم، تنها خندیدم، تنها گریه کردم، تنها تجربه کردم، تنها ترسیدم، تنها بودم، تنها موندم. بی‌پناهم اما... دیگه پناهِ من نباش... از آخرین باری که بهت تکیه کردم... خیس شدن تنمو یادمه، زخم‌های دست‌هامو یادمه، خالی شدن زیر پاهامو یادمه... طوری انگار که هیچ‌وقت نبودی... ترسناک‌ترین رویای شیشه‌ایِ من.

مــمنـــوعه | CompletedWhere stories live. Discover now