| بارون بارید... چه بارونی! آغوش آخرین دیدار ممنوعه، تقدیم به شما♡.|
شاید لبريز از نقص، شاید عاری از شفافیتِ نور شادی.
شاید پر از شیشهخردههای غصه، شاید فارغ از هیچ نظم و زیبایی.
شاید دوست نداشتنی، شاید هم ناکافی برای چشمهایی که روزها و ساعتها به انتظار ممنوعه، عقربههای ساعت رو همراهی کرده...
اما هنوز هم... این قسمت از تهترین لایهی روح من، برآمده... و شاید هیچچیزش شبیه به پایان نباشه... چون این قصه، دوست نداره شبیه چیزهایی باشه که تا الان شنیدید و قرار هم نیست، کنار اونها قرار بگیره.
ممنوعه رو خاص دوست داشته باشید چون ممنوعه، خاصترینهای خودش رو میپرسته... شما رو.
تمام حقهای دنیا، امشب برای شماست... اگر که از این داستان دلشکستهاید، به من بگید... بغضی رو توی گلو پناه ندید؛
امشب و بعد از اِتمام این قسمت، بارونِ نگاهتون متعلق به آسمون منه، پس با تمام وجودم، هستم و تمام روشناییِ لحظههام رو میدم تا رنگین کمون بهتون برگرده.
شما افتخارِ منید.
شما که ممنوعه رو با نقصها و اشتباهاتش، با شاخه به شاخه از خارهای بیگُل و زخمآلودش، بوسیدید.باشد که غم، خجل شود از صبرِ قلبتان.
_ لیلیوس-
میدونم که مسیح، از معبودش خواسته بود... خواسته بود که بندِ بین دستهای ما پاره بشه... تا شاید این اتفاق، انگشتهامون رو به هم حلقه کنه و تو رو به من نزدیکتر.
مسیح ما رو دوست داره... ما رو دوست داره تهیونگ، دوست داره که تو رو آزادت کرد و من، هر روز، تو خطهای طرح خورده روی بالهای تمام پروانههای این شهر، رنگ چشمهای تو رو میبینم.
تو آزاد شدی... به غمکدهت برنگرد، غمِ دلنازکِ صبورِ من.
اگر روی خاک این زمین قدم نذاری، مرزی بین ما وجود نداره؛ خدای تو، بوسهها رو بیحد و مرز کشیده، بین همآغوشی پروانهها کشیده... میبوسمت و میبوسمت و روی سوختگیِ شونههای پهنت... سنگین لب میزنم؛
که تو، تا ابد، نقطهی امن تنهاییهای من، باقی میمونی._ J.J - 5 /01 /2024
***
| هفدهم مارس سال دو هزار و بیست و سه |
_ هشت یورو و بیست سِنت موسیو.
پیرمرد، کلاه تختِ طوسیرنگش رو بیشتر روی پیشونیش کشید و با لبخند محوی که به خاطر آشناییت چهرهی آسیایی پسر روی لبهاش شکل گرفته بود، پرسید:
_ همشون با شکلات فندقی پر بشه؟_ نه، لطفاً یکیشون رو با سُس قهوه پر کنید.
صدای نرم اما با وقار پسرک به گوشش نشست و باعث سر تکون دادنش شد:
_ سه تا کروسان، تقدیم به شما پسر جوان._ ممنونم آقا.
پیرمرد با احساسِ بوی بلند شدهی خمیر پخت شده، نگاهی به فر کوچیکِ کافهی خیابونیِ جمع و جورش انداخت و همونطور که به سمتش میرفت، با نیمنگاهی به پاکتِ توی دستهای پسر و اشارهای بهش، در فر رو باز کرد:
_ فقط، داخل سُس قهوهی اینجا هیچ شکری استفاده نمیشه، برای خوردنش از خامهی سفید استفاده کن.
ESTÁS LEYENDO
مــمنـــوعه | Completed
Romance_ این چشمها تو رو میکُشن... بازی نکن. + من بازیای که تهش هر بار برای چشمهات میمیرم رو، دوست دارم جونگکوک. ~~~ « از رودخونهی بیآبِ پاریس، تا خاکِ خشک شدهی سئول، این خونِ عشقِ ما بود که مرزها رو میکشید؛ تمام دنیا بوی خون گرفته بود... تمام دنی...