| گذشته، پنجم ژوئیه هزار و نهصد و هشتاد و شش - مارسی، فرانسه|
_ باید برگردم.
زمزمهی آروم پسری که با کج کردن سرش، از نشستن نگاهش تو چشمهای خوشرنگی که لایهی ناباوری و گیجی به روش پرده کشیده بود؛ فرار میکرد، باعث شکل گرفتن گرهی محوی بین ابروهای دخترک شد.
آنهو قدمی جلوتر گذاشت و مصممتر، قبل از اینکه وارد قهوه فروشی بشن، دستهای سردی که حالا بیوقفه از یخزدگی هوای مارسی، کنار کیف ظریف روی شونهی سون میلرزید رو، بین دستهاش گرفت و با بالا آوردنش، لبهاش رو بین دستهاش برد و دلسوزانه بازدمش رو بهش بخشید... صدایی از سون شنیده نمیشد و همین، برای تپشهای ترسیدهی قلب بیقرار پسر کافی بود.
با حس دلتنگیای که از تصور روزهای بیمعشوقهی عزیزش، که تنها چهارماه و پنج روز از با هم بودنشون میگذشت؛ داخل ذهنش رژه میرفت، بوسهی پر شرمندگیای به دست دخترک زد که انگشتهای لرزون سون، به کندی عقب کشیده شد:
_ منظورت چیه؟صدای لطیف و پر غروری که تنها یکبار " دوستت دارم" رو کنار گوشش لب زده بود، ازش پرسید و پسر، تاب دیدن چشمهاش رو از دست داد و با پایین بردن سرش، چشم بست تا به سختی جواب بده:
_ من...نتونست ادامه بده.
پرورشگاهی که داخلش بزرگ شده بود، اینجا بود.
مدرسههاش و خاطراتش و حتی چند تا دوستی که پیدا کرده بود، متعلق به اینجا بود.
اولین بار که عاشق شد و دل بست، اولین بوسهش... اولین رابطهش... همهچیزش تو فرانسه موندگار میشد... حتی دختر محبوبش! اما اینبار، آن هو مجبور بود که به کره برگرده، برای اولین بار به کشور غریبی که فقط میدونست سرزمین مادریشه... مادری که هیچوقت ندیده بود، مادری که مثل کلیشههای غمانگیز قصههای بیکسی، مقابل در پرورشگاه این شهر، ترکش کرده بود و حالا که زمزمههای آشنایی خانوادهی پدریش از کرهی جنوبی به گوشش میرسید، باید برمیگشت... برمیگشت تا شاید اینبار بدون خانواده، اولینها رو تجربه نکنه.
از سون هیچچیزی نمیدونست، اون دختر براش از کسی غیر از خودش، حرف نمیزد؛ به جز گردنبند صلیبی که یکبار به گردنش دیده بود و حتی از دینش اطمینان نداشت... چیزی نمیدونست؛ اما برای تشکیل خانواده، برای داشتن یه بچه... نمیخواست تنهایی انجامش بده و بیپناه به نظر برسه._ تو چی؟
سون به تلخی لب زد و پسر، نفسش رو آه کشید:
_ باید برم کره. گفته بودم سون، سولینا، زنی که از بچگی بزرگم کرده؛ بهم گفت راجع به خانوادهم یه چیزایی فهمیده، اگر درست باشه... میخوام بشناسمشون، باید بفهمم چرا ترکم کردن؛ چرا هیچوقت سراغم نیومدن... من...با قدمی که دختر به عقب برداشت، صدای کلافهش تحلیل رفت و با بالا آوردن سرش، متوجه چهرهی پریشون سون شد و قلبش... بیشتر ترسید.
YOU ARE READING
مــمنـــوعه | Completed
Romance_ این چشمها تو رو میکُشن... بازی نکن. + من بازیای که تهش هر بار برای چشمهات میمیرم رو، دوست دارم جونگکوک. ~~~ « از رودخونهی بیآبِ پاریس، تا خاکِ خشک شدهی سئول، این خونِ عشقِ ما بود که مرزها رو میکشید؛ تمام دنیا بوی خون گرفته بود... تمام دنی...