| 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟏 |

775 135 18
                                    


با پماد توی دستش بازی میکنه و همزمان نگاهش روی بازویِ کبود شده‌ی من می‌شینه، سنگینی عسل‌های خیس و غمگینش فشار دردناکی رو به روحِ ترسیده و نفس‌های یکی در میونم میاره، اما هنوزم... لب‌هام به هم چسبیده.

-" خودم... انجامش میدم."

با مکث میگم و دستمو جلو می‌برم که پماد سوختگی رو ازش بگیرم که فوراً دستشو عقب میکشه و بدون اینکه نگاهم کنه لب میزنه:

-" نه."

با کلافگی و درد چشم می‌بندم و نفسم رو توو هوای سنگینِ آشپزخونه بیرون می‌فرستم که سرمای آشنای سر انگشت‌ اشاره‌ی جونگکوک روی بازوم می‌شینه و صدای پر از بغضش پرده‌ی گوشم رو می‌خراشه:

-" می‌سوزه؟"

من دارم می‌سوزم جونگکوک... دارم از حرارت بغض سنگین تو، از نفس‌های بی‌اکسیژنی که به ریه‌هام می‌فرستم، و از گرمای قلب سوخته‌م باز می‌سوزم و خاکستر می‌شم.
تمام پهنای بازوم قرمز شده و من جز سرمای انگشت‌هایی که با لطافت و آرامش روشون کشیده میشه چیزی حس نمیکنم و... چیزی نمی‌خوام، فقط کاش نگاهم کنه.

-" نه."

دروغ گفتم... مثل یه قوطیِ مچاله شده‌ی یخ زده توو سرمای زمستون می‌سوزم و یخ میزنم.

تمام بازوم رو که پماد میزنه، نگاهش روی سوختگیِ کتفم می‌شینه و چند ثانیه روش میمونه... نمی‌خوام با چشم‌هام آزارش بدم اما هنوز از خیره بودن بهش دست نکشیدم، اگه ولم کنه؟ اگه بگه نگاهم نکن... اون موقع عکس‌ها نمی‌تونن جونگکوک باشن، هیچ‌کس نمی‌تونه جونگکوک باشه!

نمی‌دونم توهمه یا نه... اما متوجه لرزش مژه‌های بلندش می‌شم و انگار غم یهویی به چشم‌هاش حمله میکنه و لحظه‌ای اون غریبگی از بین میره. بهم نگاه میکنه و بدون اینکه از نوازشِ بازوم دست بکشه لب باز میکنه:

-" چرا؟"

ازم می‌پرسه... ازم می‌پرسه و همزمان بازوم رو نوازش میکنه و کاش... بمیرم، کاش فقط بمیرم و نخونم از نگاهش غر زدن رو، نخونم که بی‌اعتمادی زبونه کشیده به بلندیِ مژه‌هاش و آتیش می‌زنه به وجودم.

سوالِ کوتاهش پر از دلخوریه... و نمی‌تونم جوابی بدم.

م... متاسفم، متاسفم جونگکوک. متاسفم که هیونگ مثل یه احمق عاشقت شده، متاسفم که می‌پرستت و متاسفم که جنسِ این عشق آزارت میده.
متاسفم که لب‌هاتو آرزو کردم، متاسفم که تنت رو بین دست‌هام تصور کردم، من فقط متاسفم گوک... متاسفم اگه خواستم " دوستت دارم" رو با بوسه‌هات برام بنوازی و بهم بگی قراره فقط تو آغوش من دلبر باشی و روی پوست تنم برقصی.
متاسفم اگه خنده‌هاتو دیدم و توی جهنمی که پاکی و معصومیتت آتیشم میزد، اسیرِ سرخیِ لب‌هات شدم و نفس‌هام متعلق به عطر عسلت شد. متاسفم اگه با اشک‌هات به آتیش کشیده شدم و از خالقت گله کردم که چرا توی وجود تو غم رو گذاشت؟ که چرا فقط نفرینِ خندیدن منو در ازای خشک شدن چشمه‌ی اشک‌های تو قبول نکرد؟
من برای تمام این سال‌ها متاسفم، و برای این لحظه... که انقدر ضعیفم و نمی‌تونم به زبون بیارم که چقدر می‌خوامت، که نمی‌گم اگه اون شب چیزی شنیدی، همه‌ش حقیقت بود، و قرار نیست هیچ‌وقت ازت دست بکشم.
نمیگم جونگکوک... نمیگم چون اگه همین الان ازم بخوای دیگه کنارت نباشم، زانوهای من فقط تا بیرونِ در کمکم میکنن و بعد می‌تونم از پشت در... با شنیدن صدای نفس‌هات بمیرم تا تو منو نبینی. من همینقدر خودخواهم برای داشتنت و تو... خودِ منی‌ گوک.

مــمنـــوعه | CompletedWhere stories live. Discover now