_ هیچوقت بهت نگفته بودم.
نگفته بودم تهیونگ چون... غرورم؟ نه!
من کنار تو یه بازیچه میشم اما مغرور نه.
تو خودت غرور منی ته، تمام غرورم.
من نگفتم فقط به خاطر اینکه ترسیدم... ترسیدم که پست و وقیح به نظر بیام به چشمهات و تو نمیدونی آخه! نمیدونی اگه قهوهی چشمهای تو، به تلخی بریزه تو عسلهای دلگیرت... من میمیرم.
دوستت داشتم و میدونستم احمقانهست، این همه تورو خواستن... به تمام کسایی که کنارت قدم برمیدارن، حسادت کردن... تمنا و هوای بوسیدنت... آخ تهیونگ! آخ که من چقدر دلم میخواست ببوسمت، از همون روزِ چهارده سالگیهام... از همون موقع که نیمه شب از خواب پریدم و تمام تختم خیس بود و تمام تنم عرق کرده از شرمِ پسرونگیهام... وقتی که بهت پناه آوردم، پناه آوردم و تو بوسه زدی به پیشونیم... میخواستم باهات تجربهش کنم... میخواستم لبهاتو ببوسم و با تو برسم به احساسی که تو میگفتی طبیعیترین نیاز مرد شدنِ منه... و بوسیدم یکبار... ببخش... ببخش از این عاشقانه ساختنِ تنهایی.
خواب بودی و من خوابِ بد دیدم، ترسیدم... تو خسته بودی و نفهمیدی من بین بازوهات خودمو جا کردمو چطور لرزیدم از ترس... منم بوسیدمت به بهایِ یخ زدگی تنم.
اولینِ من بودی هیونگ... همیشه اولین من بودی... هرچند که تمام خاطرهش متعلق به من شد و هنوز هم نمیدونم میتونست اولین بوسهم اسم بگیره وقتی تنها به اندازهی یک لحظه بینفسی... عمرم رو گرفت؟
و آخرینم... آخرین من... میشه بوسهای که یه روزی، تو روی خاک سنگ قبر من میزنی.
مردهها رو بیدار نکن ته... آروم... آروم ببوس.
اینجا، امنترین مکانِ ماست... دیگه کلاغها آواز نمیخونن، نحسیِ خون ما رو به یادمون نمیارن.
هیچکس بوسهها رو قضاوت نمیکنه... عاشقها رو متجاوز نمیخونه.
بخواب تهیونگ... بخواب مردِ من.
اینجا... فقط منم و تو._ جئون جونگکوک، بیستوهشتم فوریه دو هزار و بیست و سه
***
پلکهای متورمش با سوزش محوی حرکت کرد و مژههای نمزده از خیسی اشکهای خشکیدهی گونههاش رو از همآغوشی منع کرد.
تمام استخونهای بدنش، از دردِ شدیدی بین ماهیچههای قفسه سینه و ستون فقراتش ناله میکرد و اما صدای نالهای از بین لبهاش رها نمیشد... تمامِش تهنشینِ گلوی گرفتهش میشد و نفسهای منقطعش رو سختتر از قبل میکرد.بدون اینکه چشمهاش رو کامل باز کنه، سرش رو داخل بالش کرمی رنگِ زیر سرش فشرد و با پر شدن بینیش از عطر آشنایی... بیاختیار دستش رو تا دوطرف بالش بالا کشید و سرش رو تو گودیِ نرمش فرو برد؛ بوی تهیونگ رو میداد... لبهاش پر بغض خندید.
خنکیِ باد از پشت پردهی پنجرهی کوچیک کنار تخت، داخل اتاق میپیچید و برهنگی پاهاش رو یادآور میشد... اینبار سرش رو بینفس بالا آورد و بازدم کهنهش رو رها کرد که عطرِ آشنا و متفاوتی، مسخش کرد. گیج سرش رو چرخوند و با وجود تاریکی اتاق، نگاهش روی در بسته نشست... صدای عجیبی که از بیرون شنیده شد، باعث شد با گیجی روی پاهاش بایسته و بدون اینکه اهمیتی به برهنگی شونههای بیرون افتاده از بلیزش بده، با قدمهای سستی از اتاق خارج بشه.
با دیدن راهروی خونهی قدیمیش، بزاق تلخ دهانش رو پایین داد و با قدمهای لرزونی روی پلهها پا گذاشت؛ قدرت تفکرش رو از دست داده بود... زانوهاش اما، درد نمیکرد... باور نکردنی بود.
پلهها رو پایین اومد و بدون اینکه چشم از آشپزخونه و قامت زنونهای که پشت بهش مقابل فرِ قدیمی خونهشون ایستاده بود بگیره، با نارضایتی از نور غلیظ آفتابی که از پنجرهها به چشمش میزد، دستش رو بالای صورتش گرفت و لبهاش رو به هم زد تا زن رو متوجه خودش بکنه... اون غریبه... تو خونهش...
YOU ARE READING
مــمنـــوعه | Completed
Romance_ این چشمها تو رو میکُشن... بازی نکن. + من بازیای که تهش هر بار برای چشمهات میمیرم رو، دوست دارم جونگکوک. ~~~ « از رودخونهی بیآبِ پاریس، تا خاکِ خشک شدهی سئول، این خونِ عشقِ ما بود که مرزها رو میکشید؛ تمام دنیا بوی خون گرفته بود... تمام دنی...