پارت چهارم
بعد تازه یاده یه چیز افتادم که گردنمو صاف کردم و با چشمایی که بخاطر تعجبم درشت شده بودن گفتم
جونگ کوک : " تو.... تو زبونه منو میفهمی"
و اینبار با دهنی که باز شده بود بهش نگاه کردم.
روباهه با دیدنه وضعیت من تو جاش نمیخیز شد و منو به خودش فشار دادروباه: "چقد کیوتی تو خرگوشه "
بعده اینکه یه دور منو چلوند تو بغلش ولم کرد و دستای کوچیکشو رو گونه هام گذاشت.
روباه : "معلومه که زبونت رو میفهمم حتی همه ی اینام میتونن بفهمن حرفاتو"
با فَکی که دیگه بیشتر از این باز نمیشد به حیوونا نگاه کردم
جونگ کوک : " یعنی اینام همه شون عینه تو هیبرید هستن؟ "سرشو به دوطرف تکون داد
روباه :"نه اینا هیبرید نیستن ولی میتونن زبونه تورو بفهمن چون تو...."
حرفشو خورد و با صدایی که حس میکردم جدیتر شده گفت
روباه : " تو اگه تا حالا کسایی رو شبیه به من ندیدی از کجا میدونستی من یه هیبریدم؟"
َنمیدونستم بهش اعتماد کنم و راستشو بگم یا از خودم یه داستان دربیارم ولی خب اینا که منو نمیشناختن، حتی اگه راستشو میگفتم اشکالی نداشت.
شروع کردم و تعریف کردم و بهش از خوابها و صحنه های گُنگ و مبهمی که میدیدم گفتم.
حتی بهش گفتم از وقتی به این جنگل اومدم قدرت پیدا کردم، بهش گفتم که اوایل فک میکردم باید وردی چیزی بگم ولی بعدش دیدم انگار جادو تو وجودمه و کافیه فقط به چیزی که میخوام فکر کنم اونوقت خودش اتفاق میفته.
با حوصله به حرفام گوش داد و گفت
روباه :"چون تو خاصی کوک! حرفاتو باور میکنم و اگه بهت بگم من تورو از بچگیت چندبار تورو تو همین کلبه دیدم، باورم میکنی؟"
نمیدونستم چی بگم یعنی چی حرفاش!!
جونگ کوک : "میخوای بگی من قبلا اینجا تنهایی از وقتی بچه بودم زندگی میکردم"
روباهه آهی کشید
روباه: "بیا نزدیکتر کوک بزار از نزدیک ببینمت "
رفتم نزدیکش دستامو تو دستش گرفت و با نگاهه گرمش بهم زُل زد.
روباهه : " من میشناسمت کوک ولی نمیتونم بهت چیزی بگم، اینکه میگی داری تصویر و صحنه های واضح و مبهمی رو میبینی میتونه نشونه این باشه که به زودی قراره حافظه ت برگرده و از همه چی سر دربیاری.
اینکه میگی جادو تو وجودته رو باهات موافقم. هیچوقت جادوتو دست کم نگیر کوک، بقیه شاید این توانایی رو با تمرین و خوندن کتابای جادوگری بدست بیارن ولی جادوی تو تویه وجودته و هیچوقت هیچ کسی نمیتونه اونو ازت بگیره و بدزده! "
YOU ARE READING
Saudade
Werewolfسودآد : یه کلمه تو فرهنگ و زبان پرتغالیه. به معنیِ نوعی حالت روحی و حس نوستالژی، اندوه، دلتنگی و دلگرفتگی از نبودن فرد یا متعلقی است. ________________________________ یادمه اونموقع بود که برا اولین بار پامو تو این جنگل گذاشتم، اومدم که بخودم ثاب...