Part 25

1K 176 27
                                    

پارت بیست و پنجم

هر لحظه دردش داشت بیشتر میشد که صدای ترسیده و گریونه یونگی تو گوشش پخش شد : هیونگی یونگجا اینجاست... اومده که تورو ببره

ندونست چجوری و با چه سرعتی تلپورت کرد، فقط چشمشو باز کرد و دید وسطه اتاق رویه زمین نشسته.
به سختی از جاش بلند شد و از در بیرون رفت. خواست از پله ها پایین بره که دستش کشیده شد

یونگی : الهه ماه، خداروشکر که اینجا تلپورت کردی هیونگ

جونگ کوک درد داشت و میدونست این دردش با بو کردنه رایحه آلفا آروم میشه : تهیونگ کجاست؟

یونگی : نترس هیونگی. آلفا میدونه داره چیکار میکنه.

جونگ کوک دسته یونگی رو پس زد تا پایین بره که دوباره دستش کشیده شد، نگاهی به چشمایه فراریه دونسنگش انداخت

- راستش... راستششش اگه تهیونگ بفهمه من بهت گفتم بیای اینجا اونوقت منو...

امگای توت فرنگی رو تو بغلش کشید تا استرسشو کم کنه

+ نمیزارم تهیونگ بفهمه، ممنونم که به حرفم گوش دادی و خبرم کردی

یونگی آهی کشید و دستای سردشو رو گونه ی هیونگش گذاشت : قبله پایین رفتن یکم با جادو خودتو کبود کن،یونگجا فکر میکرد آلفا تمامه این مدت داشته تورو شکنجه می‌داده.

اَخمی از حرفاش رو پیشونیم نشست و سعی کردم خودمو کنترل کنم تا رایحه م خشمَم رو نشون نده.

+ اون فقط با جادو باور نمیکنه!

دستمو بلند کردم و سیلی ای به صورتم زدم و یکمم از جادو کمک گرفتم، بعد از داغون کردنه خودم با جادو :
< خیله خب کوکی یکمم فیلم بازی کن کج و کوله راه برو >

یونگی با یه حرکت منو برگردوند و کف دستشو به صورت و جاهای پاره پوره ی لباسم کشید : اشکالی نداره با استفاده از گردنبنده زَخمم زود بسته میشه، راس میگی بهتره نقشمونو خوب اجرا کنیم تا به چیزی شک نکنه.

میتونستنم بغضی رو که با کشیدنه نفسهای عمیق سرکوبش میکرد رو احساس کنم، تو بغلم گرفتمش و گفتم : متاسفم یونگی

دستای یخ شدشو دوره گردنم پیچید و سرشو به دو طرف تکون داد :این منم که باید از داشتن همچین بابایی متاسف باشم، که از اول به همه مون درد داده و خیانت کرده.

طاقت نیاورد و هق هق کرد :هیونگ... هق.. هق... لط... لطفا نَ... نَزز... نَزاااار..زیییاااااد دَ.. هق هق... دَدَدَررررد بِکشششش... بکشههه

قلبم از حرفی که زد فشرده شد، میدونستم یونگجا بعد از مُردنه همسرش، رابطه ش با یونگی خرابتر از قبل شده بود و علناً یونگی براش مُرده بود! هرچند قبل از اونم تعریف زیادی نداشت.

 SaudadeWhere stories live. Discover now