Part 22

1K 185 54
                                    

پارت بیست و دوم

آنچه گذشت...

جیهوپ : یونگ جا.. همه ش زیر سره اونه.. وقتی داشتم اطلاعات جدید رو به اتاق تهیونگ می‌بردم، دیدم چجوری با جادوی سیاه سعی داره ذهنه تهیونگ رو کنترل کنه.. داشت تصویرای غیر واقعی و بیشرمانه ای از کوک رو بهش نشون میداد.. اگه تهیونگ اونارو باور کنه کوک رو زنده نمیزاره...

رنگ صورته همه شون با این حرف پرید و همه شون سراسیمه به طرفه اتاق تهیونگ رفتن و در رو باز کردن و با صحنه ای که دیدن چشماشون درشت شد


****************

تهیونگ عینه کسی که قصد دزدینه عروسکش رو داشتن، خودشو روی کوک پهن کرده بود و تو بغلش گرفته بود.
چیزی که باعث درشت شدنه چشماشون شده بود این بود که حاله ای بنفش رنگ به شکله پروانه دور ها دورشون رو گرفته بود.

یونگی به همراهه جیمین وارد عمارت شدن و عمارت جوری تو سکوت فرو رفته بود که باعث تعجبشون شده بود.

یونگی : آجوما بقیه کجان؟

آجوما :نمیدونم پسرم حیاط بودم که دیدم همه شون طبقه بالا رفتن.

با لبخند رویه صورتش از جیمین پرسید : فسقلیامون چیزی میخورن براشون بیارم ؟

جیمین با خجالت دستشو روی شکمش گذاشت : اگه میشه یه دونه آبمیوه خنک..... آخ

که با لگدی که به شکمش خورد چشماشو بست : چهارتا.. چهارتا آبمیوه میخوایم

یونگی ذوق زده با چشمای قلبیش به شکمه خودش نگاه کرد و دستشو روش کشید که آجوما و جیمین با دیدنه این حرکتش قهقه ای سر دادن و یونگی با سره پایین افتاده و غرهایی که تو دلش میزد به سمته طبقه بالا رفت.

یونگی و جیمین با تعجب به بقیه که جلوی در اتاق وایستاده بودن، نگاه کردن و نزدیکتر رفتن و جیمین با چیزی که دید سکوت رو شکست : بالاخره تصمیم گرفتی خودتو نشون بدی به جفتت

نامجون به جیمینی که احساساتی شده بود نگاه انداخت : درسته هیونگ... جونگ کوک همون وارث پروانه ست که دنبالش میگشتی.

نامجون : تو از کجا میدونی؟

جیمین : اتفاقی فهمیدم و مجبور بودم حرفی نزنم، بهتره برگردیم خودشون بیدار میشن و میان.

*****************

از خوآب بیدار شدم و دیدم دورهادورمون لایه ی محافظتی پروانه، شکل گرفته.
با تعجبی که داشتم لایه رو خنثی کردم و به تهیونگ نگاه انداختم.
این چی بود دیگه!
چرا لایه محافظتی خود به خود تشکیل شده بود.
پروانه داره خودشو به جفتم نشون میده و ازش محافظت میکنه.
ولی در مقابل چی!؟
قدرته من میتونه جلوی جادوی سیاهو بگیره. الانکه جادویی در کار نیس.
اووووووه....شاید همه ی حسای بدم تو این دوروز بخاطر این بود که تهیونگ در معرض جادوی سیاه قرار داشت.
نکنه باهاش کاری کرده باشن؟
بعید میدونم... حالش خوب بود فقط خسته بود...
سرمو بردم نزدیکه گوشش : تهیونگآآآ...بیدار شو
تهیونگ...
*گوششو بوسیدم
+تهیونگ پامکین بیدار شو
*چشماشو بوسیدم
+تهیونگم چقد میخوابی آخه
+چشماتو باز کن دلم برات تنگ شده
*خالِ روی گونه شو بوسیدم
+کوکی دلش برات تنگ شده
+آلفای بد... فکر نکن حواسم نیستاآآآ.. تنهام گذاشتی رفتی زودم برنگشتی، منو هم اینجا زندونی کرده بودی
*گلوشو بوسیدم
+تهیووووونگگگگگگ بیدار شووووو
صورتمو خم کردم و لبمو جلوی لباش نگه داشتم
+یا بیدار شو یا خودم دیگه تنهایی پامو میزارم بیرون از این اتاق...

 SaudadeWhere stories live. Discover now