Part 13

1K 182 109
                                    

پارت سیزدهم

یه خلاصه راجب پارتای قبل : جونگ کوک بخاطر حس کردنه احساسه ترسیده جیمین و آلبالو هاش، خواست بره نجاتشون بده که از دَره پرت شد پایین. بعد از پرت شدنش بی‌هوش شد و داره خاطره های پاک شدشو به یاد میاره.

لی هم که نگران کوک شده بود دنبالش به کلبه رفت که فهمید کوک از دره پرت شده پایین.

جیمین هم برای اینکه بتونه لی رو به سرزمین کُهن بکشونه خودش رو از دره پرت کرد پایین، به این امید که لی برای نجاتش، پشت سرش میاد.

______________________________

[واتپد اَدا داد، نشد عکسو بزارم تو پارت،
سوووو کاور فیک. رو استایل جونگ کوک در نظر بگیرین]

________________________

نزدیکای شب بود و هوا رو به گرگ و میش شدن میرفت .
جونگ کوک تو اتاقش نشسته بود و منتظر بود برادرش دنبالش بیاد تا باهم به محراب برن .
امشب هیجده سالش میشد.
نشونه جفت بودنشون، رویه بدنه خودش و آلفاش از قبل ظاهر شده بود.
فقط امشب قرار بود همه اون نشون رو ببینن و باهاش مهر تایید رو جفت بودنشون بزنن و بعد آلفاش جلو چشمای همه دندونای نیشش رو تو گردنش ببره و مارکش کنه.
سعی می‌کرد استرس و دلشوره شو نادیده بگیره.
و بجاش داشت هوا رو عمیق بو میکشید تا اگه فورمون آلفاش تو هوا باشه رو نفس بکشه و آروم بشه.

تهیونگ میتونست استرس امگاشو حس کنه و هیچ نظری نداشت برا چی استرسی شده.
به هر حال اون امگا اول آخر ماله خودش بود.

همه تشریفات مراسم آماده شده بود.
فضای باغ خیلی زیباتر از قبل شده بود.
چراغای ریز و درشتی که رو شاخه‌ ی درختا آویزون شده بودن.
مِحرابی که با نورای آبی و بنفش تزئیین شده بود.
میز و صندلیایی که برا شب و شامشون آماده شده بود.
باغ عمارت زیباتر از هر زمانه دیگه ای شده بود.

مهمونها دونه دونه میومدن و امپراطور به همراهه ملکه ش و یونگ جا داشتن به تک تکشون خوشامد گویی میگفتن.
همه رو صندلیا نشستن و سکوت کردن.
لی به اتاق برادرش رفت و دید جونگ کوک رویه زانوهاش نشسته و سرشو تو دستش گرفته.

لی : کوک... جونگ کوک... به من نگا کن.

کوک بعد از چندثانیه که سرش آروم گرفت با بغض نگاهی به لی انداخت.

لی نمیدونست چرا باید چشمای کِشیده و دُرشته برادرش تو روز عروسیش اَشکی دیده بشه.
سر کوک رو گذاشت رو سینه ش و رایحشو براش آزاد کرد.
بعد از گذشته چند دقیقه جونگ کوک آروم شد و سرشو تو گردنه لی بُرد.
نمیتونست حرفای پروانه رو که بهش اخطار میداد و تاکید میکرد که هر اتفاقی بیفته نباید قدرتش رو امشب به کسی نشون بده.
نمیدونست چرا وقتی میتونه، نباید ازش استفاده ای کنه.

 SaudadeOnde histórias criam vida. Descubra agora