Part 06

1.1K 210 311
                                    

پارت ششم

جیمینی هیونگ لباشو چندبار به هم فشار داد و لب زد و در آخر گفت :
" میدونی جونگ کوک اون باید برادرت باشه "
___________________________

لی بعد از شنیدن حرفم عینه مَسخ شده ها چندثانیه به گوشه ای نگاه کرد بعد بغلم کرد

"میخوای بگی من برادر بزرگه ی این خرگوشی که تو بغلمه هستم؟ "

با دستاش چونه مو گرفت و سرمو بالا آورد و لباشو رو پیشونیم گذاشتو بوسید.
بوسه هاش همیشه حس قشنگی رو بهم میدادن، چشمامو بستم و دستمو دور گردنش حلقه کردم و با لبای لرزونم تو گردنش صداش کردم :

" داداشی "
" داداشیه من "

با شوقه خاصی لبمو گاز گرفتم و گردنمو بیشتر به گردنش چسبوندم و عطر دارچینشو که از هیجان بوی عَسَل به خودش گرفته بود رو نفس کشیدم.

لی همونطور منو تو بغلش نگه داشته بود و همراهه خودش رو تُشک پرت کرد و لب زد :
"جانه دله داداشی؟ "
" کیوتیه من، خرگوشک لوسَم"

تو گردنش نق نقی کردم و با صدای خفه ای گفتم :

"اونیکه لوسه اون دوتا امگان نه من"

لی لبخندی زدی که گونه های چالدارش مشخص شد با هیجان خم شدم و چال گونشو بوسیدم، با به یاد آوردن چیزی لبام آویزون شد.

تو چشمام نگاه کرد و گفت :
"چی اذیتت میکنه کوک؟ چرا چشمات طوفانی شدن؟"

مِن مِنی کردم و چونه مو رو سینه ش گذاشتم :

"اگه تو برادرم باشی اونوقت تو چرا حافظه ت رو از دست دادی !؟
دسته خودم نیست نگرانم، نگرانه اینم که یه روز وقتی گذشته مونو بفهمیم ولم کنی و بری! تصویرهای ذهنم بیشتر از قبل شدن و من دیدم که با چشمای خون شدَت داشتی بهم نگاه میکردی "

نفس عمیقی کشیدم و اینبار سرمو به قلبش چسبوندم و با صدایی که توش بغض داشت گفتم :

" اگه دليله بیرون اومدنت از سرزمین گرگینه ها دستگیر کردنه من باشه چی! اگه بخوای منو بگیری و برگردونی تا اونا عذابم بدن چی! من... من بدونه تو نمیتونم لی ، میترسم از اینکه تو گذشته بهت آسیب رسونده باشم و دليله اَشکات شده باشم"

با چونه ی لرزون و نفسای سنگینه کشدارم گفتم :

" مهم نیست حتی اگه خودت بخوای منو عذاب بدی، مهم نیس اگه بخوای با گرفتن انتقامت بُکشی منو ، فقط بهم قول بده اگه یه روز واقعیتو دونستیم بازم منو خرگوشکت بدونی ، خرگوشا قلبشون ضعیفه و اگه به بودن تو آغوشه کسی عادت کنن بهش اعتیاد پیدا میکنن، خرگوشَکت رو دوست داشته باش داداشی، قول بده وِلَم نَکنی، اگه روزی خودتم منو بکشی قول بده منو بازم تو بغلت بگیری و بآن بآن صدام کنی"

بعد از زدنه حرفم شونه هام لرزید و لی بیشتر منو تو آغوشش فشار داد، گرمای آغوشش بهترین چیزی بود که همه ی این سالها داشتم.

 SaudadeWhere stories live. Discover now