Part 26

1.3K 182 65
                                    

پارت بیست و شش

همونجور به عمارت تلپورت کردن، که صدای "مواظب باشِ" لی رو شنید و به عقب پرت شد.

با پرت شدنه یه هویی کوک ، گرگه آلفا به سرعت خودشو به امگاش رسوند و از پشت تو بغلش گرفت .
با حس کردنه آغوشی که بوی رایحه تلخه قهوه رو میداد چشماشو بست و خودشو به آلفاش سپرد.
گرگ آلفا با پنجه هاش شیشه خورده هارو به طرفی کشید و امگاشو زمین گذاشت و زبونشو روی صورتش کشید و خر خرهای ریزی از خودش در آورد،
کوک چشماشو باز کرد و دستشو روی صورته آلفاش کشید و گوشهاشو نوازش کرد.
گرگه آلفا با دیدنه امگاش به کل عصبانیتش رو فراموش کرده بود و دست از مبارزه کشیده بود و داشت با امگاش بازی میکرد.

+هعی وُولفی من خوبم

آلفا نوک زبونشو رو صورت و گلوی امگاش میکشید و طاقت نیاورد روی پنجه هاش نشست و سرشو داخله آغوشه امگا جا داد.
کوک به بانمکیه گرگه آلفاش میخندید و تو یه حرکت جای خودش و گرگه آلفا رو عوض کرد دستشو رویه خز های نرمالوی آلفاش کشید و سرشو تو گردنش برد

+ خوبه که هنوزم نرمولکی هستی آلفا

آلفا زوزه ای کشید و عینه یه توله گرگه بازیگوش زبونشو بیرون آورد.

امپراطور با دیدنه بازی کردنه گرگه آلفا با پسرش و همراهی کردن امگا ، همونجور یه گوشه وایستاده بود و با تعجب داشت به آلفایی که تا همین چند دیقه پیش داشت خرخره پدرشو که گذاشته بود کوک فرار کنه رو میجویید نگاه می‌کرد.

نامجون و جین از زندانه الکیشون بیرون اومدن و تعظیمی به گرگه امپراطور کردن : امیدوارم چیزایی که اتفاق افتاد رو جدی نگرفته باشین آلفا

امپراطور اشاره ای به خدمتکار کرد تا بره براش لباس بیاره و بعد از تبدیل شدنش اومد و رو به نامجون گفت : اینجا چخبره؟ تهیونگ اومده بود از من و آرورا تقاضای کمک میکرد ولی آرورا ردش کرد بره. اما من طاقت نیاوردم دلم میخواست قبل از مُردنم پسرامو ببینم بخاطر همین این ریسکو کردم و اومدم بیرون.

یونگی به همراهه پروانه ای که روی دماغش نشسته بود آروم آروم از پله ها پایین میومد وقتی جیهوپ رو دید با دستش اَدا در آورد تا اونو متوجه خودش کنه.
جیهوپ به طرفش رفت و همزمان گفت : توت فرنگی جلو پاتو نگاه کن نیفتی

تهیونگ و کوک فارغ از دنیای اطرافشون همچنان تو بغله هم داشتن غَلت میخوردن.
لی از کیوت بازی هاشون داشت اکلیل بالا می‌آورد ، نزدیکشون شد و سرفه ای کرد "آلفا"

گرگه آلفا با پارازیت انداختنش، چشم غره ای به اون چوب خشک رفت.

لی : لطفا تبدیل شو بیا حرف بزنیم، خدمتکارا هم بیان اینجارو تمیز کنن.

کوک سرشو داخل خز هاش برد و بیرون آورد و لبخند دندون خرگوشیشو زد و از روش بلند شد، خواست بره پیشه پدرش که آلفا پنجه هاشو جلوش گذاشت و بهش اشاره کرد که دنبالش راه بیفته.
کوک منتظر بود تهیونگ لباسهاشو از دستش بگیره و بپوشه.

 SaudadeWhere stories live. Discover now