Part 20

1.3K 192 145
                                    

پارت بیستم

بعد از رفتنه آلفا ، خرگوش سفید رنگی خودشو به داخل کشید و سعی کرد از پله ها بالا بپره.
بِپَر بِپَر کردنه موجود پشمالو باعث شد همه شون از خلسه ای که توش بودن بیرون بیان.

آجومایی که از بچگی شاهد بزرگ شدن و دلدادگیشون به هم بود گفت : الهه ماه.. درست دیدم؟ لونآ برگشته... لونآ به خونه برگشته..

جین چشمای تر شدش رو پاک کرد : درسته لونآ به جایی که بهش تعلق داشت برگشته.

نامجون رو به همه گفت : هیچکدوم از حرفایی که الان شنیدین نباید بیرون از اینجا درز پیدا کنه. نه تا وقتی که خوده آلفا دستوری راجبش بده.
هرکس خبرچینی کنه، گرگش رو از دست میده.

همه ی خَدَمه چشمی گفتن و متفرق شدن.

جین : آجوما میشه از اون معجون مقویت برا لونآ درست کنی؟

آجوما با خوشحالی سری تکون داد : میرم درست کنم.
لبخندی زد : بالاخره بعد از مدتها قراره تو این عمارت دور هم جَم بشیم .

لی با دیدنه خرگوش کوچولو لبخندی زد : فسقلی کجا میخوای بری؟

خرگوشه چشمای تیله ایش رو به لی داد، با لپای بزرگش به بالا اشاره کرد.

چطور یه نفر میتونست شباهت زیادی به پشمالوی توی دستش داشته باشه.

خنده ای کرد : باشه باشه الان میبرمت پیشه مامان بآنیت.

جین از کیوتی خرگوش و حرفای لی خودشو به بازوی نامجون مالید و گازه آرومی ازش گرفت.

نامجون دلش برا چشمای قلبیه جین ضعف میرفت.

جین : این ملوسک چقد جونگ کوکهههههه

لی میخواست خرگوشو بالا ببره که یونگی نزدیک‌ش اومد : میشه اجازه ی من ببرمش پیشه لونآ؟

لی خرگوشو به دستای سفید یونگی داد و هوسوک داشت به این فکر می‌کرد که پوسته بیبیش سفیدتر از برفه یعنی میشه اون دستا....
که با پس گردنی ای که خورد، نگاهه تیربارونش رو به نامجون انداخت که با یه نیشخند داشت نگاش میکرد

هوسوک : ذلیل مرده دستت سنگینه

نامجون : داشتی میخوردیش

هوسوک : بیبی خودمه، ینی اونیکه هر شب صدای خوردنش میاد، جفته تو نیست! ؟

جین با صورت سرخ شده که معلوم نبود خجالت کشیده یا از سر عصبانیت به این روز افتاده چشم غره ای به هردوشون رفت و سمته آشپزخونه رفت تا به آجوما کمک کنه .

🍹🌠🍹🌠🍹🌠🍹🌠🍹🌠🍹

یونگی در اتاق رو آروم باز کرد که رایحه غلیظی که تو اتاق بود باعث شد سرش گیج بره.

بعد از چند ثانیه از دور دید که دوتاشونم خوابیدن.
با لبخند روی لباش بهشون نگاه کرد.
ته ته هیونگش بازم تو خواب اخم کرده بود و دستاشو دور بدنه لونآ پیچیده بود و محکم به خودش چسبونده بودتش.
تهیونگ سرشو بالا گرفته بود جوریکه صورته جونگ کوک کاملا تو گردنش رفته بود و بینیش رو به شاهرگ آلفا جایی که بوی فورمون غلیظش میومد چسبونده بود.
دلش می‌خواست لونآرو بیدار کنه و باهاش حرف بزنه و اونم با چشمای ستاره بارونش به تک تک حرفایی که به تهیونگ مربوط میشد گوش بده و ازش سوالای عجیب غریبش رو بپرسه .

 SaudadeWhere stories live. Discover now