Part 11

1.1K 207 113
                                    

پارت یازدهم

جونگ کوک لباس هایی که مادرش براش انتخاب کرده بود رو پوشید.

جلوی آینه رفت و لوسیون توت فرنگیشو برداشت و به پوستش زد.
پشت پلک هاشو سایه اکلیلی محوی زد و خط چشم قهوه ای رنگ نازکی کشید.
بالم لب هلوییشو روی لبای نرمش کشید.
از پنجره اتاقش به دروازه نگاه کرد.

صدای لی تو سرش پخش شد

{لی : میدونی چقد برا دیدنت هیجان دارم ؟ رایحه های مختلفی رو که تو حیاط عمارت وایستادن رو احساس کنم ولی هنوز هیچ بویی از رایحه مورد علاقه م به دماغم نخورده.

جونگ کوک خنده شیرینی تو دلش کرد.

جونگ کوک : شاید چون میخوام وقتی از دروازه اومدی تو، پرواز کنم و اولین نفری باشم که خود‌شو تو بغلت میندازه.

لی : هیچوقت جونگ کوک هیچوقت نباید کسی بدونه تو پروانه ای هستی که اونا دنبالشن.

جونگ کوک : میدونم داداشی. بعدشم من بدون بال هم میتونم پرواز کنم.

لی : تا بیست ثانیه دیگه بیا}

جونگ کوک نفس عمیقی کشید و از بالا به تهیونگ نگاه کرد.
هیچوقت نمی‌دونست حسه اون آلفا نسبت به خودش رو بفهمه.
دلشو کی به اون آلفای یخی باخته بود خبر نداشت وقتی به خودش اومد دید زیر نور ماه آسمون نشسته و داره از الهه ماه میخواد امگای اون آلفای خون خالص سلطنتی باشه.

سر همین بیحواس بودنش از اونروز خجالت میکشید به صورت مادرش نگاه کنه. چجور یادش رفته بوده مامانه خودش الهه ماهه.

فقط میدونست تهیونگ با اون عینه بقیه رفتار نمیکنه.
نگاهه تهیونگ همیشه بند بند وجودش رو می‌سوزند و پروانه های توی دلش رو به بال بال زدن در میاورد.
حس شیرینی بهش دست می‌داد وقتی میدید نگاهه آلفا همیشه دنبالشه .
دلش می‌خواست تا اَبد چشماش تو چشمایی که توشون حسِ آرامش و خواستن بود، قفل بشه.

هرجا که میرفت تهیونگ رو کنارش میدید.
وقتی نزدیک رودخونه نشسته بود و داشت از حسه گرمای آفتاب رو پوسته بدنش لذت می‌برد، تهیونگ گیتار بدست اومده بود و یکی از بولیزهای خودش رو تنش کرده بود و بوسه ی آروم و لطیفی رویه موهاش گذاشته بود که فکر می‌کرد خرگوشش خبر نداره.
موقعی که گیتار میزد و باهاش میخوند بهترین لحظه هاش بودن .
رایحه خوشبو و مرغوبه قهوه ش اونو به یه خلاء می‌برد که توش فقط و فقط آرامش و عشق بود.
دلش ضعف میرفت برا وقتایی که بوی آلفا روش میموند.
جونگ کوک حتی یه بار بی صدا لب زده بود " آلفای من" و نمی‌دونست تهیونگش اونو شنیده یا نشنیده.

وقتی برادرش رو تو ورودی عمارت دید، با استفاده از جادوش از همون پنجره به پرواز در اومد و جلوی ورودیه عمارت ایستاد.
برای دیدنه برادرش دل تو دلش نبود.

 SaudadeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora