Part_3

808 183 133
                                    

های بچز🥤

لطفا ووت و کامنت فراموش نشه🧡

●○●○●○●○●○●●○●○●○●○●○●

_قربان، زندانی جدید داریم!

رابین با چهره‌ا‌ی جدی بلند شد، پرونده‌ی قرمز رنگ رو از هنری گرفت و سمت میزش رفت.

رابی _ انتقالیه؟

هِن _ بله قربان.

رابی _ جرمش؟

هِن _ قتل عمد؛ حکمش اعدامه ولی خانواده مقتول خواستن قبلش زندانی بشه.

ابروهای زین و لویی با شنیدن قتل عمد بالا رفت و کنجکاو به بحث پیش اومده گوش دادن.

رابی _ اسمش؟

هِن _ پین قربان، لیام پین.

رابین صندلی پشت میز و بیرون کشید و بعد نشستنش مشغول ورق زدن پرونده شد.

رابی _ کی انتقال داده میشه؟

هِن _ قراره فردا ساعت دوازده انتقال داده بشه.

رابین بعد از چند لحظه پرونده رو بست و کنار گذاشت.

رابی _ میتونی بری.

هِنری بعد از احترام کوتاهی بیرون رفت و زین نگاهشو به لوییِ تقریبا بیهوش شده داد. ارنجشو اروم تو پهلوی پسر کوبید و هوشیارش کرد.

زی _ خب...عمو، بهتره ما برگردیم به سلولمون.

صدای خنده رابین اونجا پیچید و سعی کرد با لحن فانی منظورشو به اون دوتا پسر برسونه.

رابی _ منظورت از سلول اون سوییت سه اتاقه کاملا مجهزه که به روز ترین وسایل الکترونیکی توشه؟ فقط خدا میدونه برای ساختنش چقدر سختی کشیدم.

زین خجالت زده دستشو پشت گردنش کشید و زیر لب فحشی به موقعیتش داد. لویی کلافه از رفتارای کلیشه‌ای اون دوتا بازوی زین رو چنگ زد و سمت در کشید.

لو_ دقیقا منظورش همونه! پس بهتره تا صبرم تموم نشده و اینجا رو به آتیش نکشیدم بریم.

همزمان با بسته شدن در صدای خنده‌ی رابین بلند شد و لبخندی روی لبای لویی به وجود اورد. بعد از جوانا تنها پشتش به اون گرم بود و همین دلگرمش میکرد. با شنیدن صدای نفس عمیقی که انگار زین از سر راحتی کشیده بود، چپ چپ نگاهش کرد و طعنه ای بهش زد.

Chieftain (ziam)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang