Part_34

587 107 47
                                    

هی گایز🥂

لطفا ووت و کامنت یادتون نره🧡

●○●○●○●○

با حس حلقه شدن دستای فردی دور بدنش نفس عمیقی کشید و با آرامش بیشتری به خواب فرو رفت.
خستگی تمام روزهایی که توی کازینو گذرونده بود بعد از مدتی برای اولین بار از تنش خارج میشد.

_نمیتونی حدس بزنی چقدر از اینکه اینطور راحت میخوابی خوشحالم!

برخلاف انتظارش این صدای لویی بود که جای لیام توی گوشش پیچید و باعث فاصله گرفتن پلکاش از همدیگه شد.
بدن کرخت شدش به حدی خسته بود که توان تکون خوردن نداشته باشه پس فقط لبخند محوی زد و زیر لب هومی گفت.

_با اینکه لیام گفت بیدارت نکنم، ولی دلم میخواد باهات حرف بزنم.

زین بعد از چندثانیه سمت لویی چرخید و به نیم رخ توی فکر فرو رفتش خیره شد. لبای خشک شدش رو خیس کرد و صدای گرفتش، روح لویی رو به بازی گرفت.

_چی باعث شده اینجوری توی فکر بری.. قلب آبی‌ من؟

لبخند پررنگی رفته رفته روی لبای لویی کشیده شد و زین با دیدن چینای شکل گرفته گوشه چشمش نفس عمیقی کشید و با خودش لبخند زد. شباهت لویی و لیام تو این یک مورد هربار باعث میشد قلبش به طور بی‌رحمانه‌ای تپیدن رو متوقف کنه.

_فکر میکردم بد از تموم شدن همه اینا.. حالا چیکار کنیم؟

_زندگی! بعد از این همه بدبختی حقمونه، نیست؟

لویی سرش رو به نشونه تایید تکون داد و با چرخیدن روی پهلو، صورتش رو به روی صورت زین قرار گرفت‌.
به چشمایی که از رنگای گرمی تشکیل شده بود خیره شد و نفسش رو بیرون داد.

_تا چندسال آینده نمیتونیم برگردیم، باید تو این جزیره با شهر کوچیکی که داره بمونیم. من و هری تصمیم گرفتیم یه خونه کنار اینجا بخریم، هری دلش میخواد چند تا اسب داشته باشه!

لبخند کجی روی لبای زین شکل گرفت و به وضوح براق تر شدن چشمای لویی رو با اسم هری دید.

_با لیام راجع بهش حرف میزنم.. فعلا تصمیمی جز اینکه روزای آرومی براش بسازم ندارم.

مدتی سکوت بینشون شکل گرفت و جز اینکه با عمیق ترین شکل ممکن تو چشمای هم خیره بشن کاری نکردن.
زین مطمئن بود که دریای نامتناهی چشمای لویی آدما رو غرق میکنه.. همونطور که روزی غرقش کرد.. و حالا هری رو غرق کرده!

_پشیمونی؟

_از چی؟

_از بودن با من.. از کارایی که باهات کردم.. از کارایی که بخاطرم کردی.. از اون همه درد.. از زندان.. از سابقه ای که خورد پشت اسمت.. پشیمونی؟

Chieftain (ziam)Where stories live. Discover now