Part_4

813 186 122
                                    


های بچز🥤

لطفا ووت و کامنت فراموش نشه🧡

●○●○●○●○●○

زین زیر چشمی به لویی که ساکت کنارش راه میومد نگاهی انداخت و نفس عمیقی کشید. خیلی خوب میدونست که ساکت بودن لویی دلیل خوبی نداره و اون پسر خیلی سخت داره با افکار توی ذهنش میجنگه.

زی _ کنجکاو نشدی چطوری فهمیدم گرفتنت؟

حداقل امیدوار بود با حرف زدن بتونه حواس اونو پرت کنه ولی لویی نه تنها از فکر بیرون نیومد بلکه جوابشم نداد!

زی _ وقتی داشتیم غذا می‌خوردیم نایل اومد بهم گفت شنیده یکی از نگهبانای درجه پایین داره با ترس به هِنری میگه که یه تازه وارد تو رو دستگیر کرده.

تک خنده‌ای کرد و با ذوق بیشتری ادامه داد.

زی _ نایل می‌گفت شنیده نگهبانه انقدر هول کرده بود که پشت سر هم با ترس تکرار میکرده اون دسته راست رئیس رو برده انفرادی....اون دسته راست رئیس رو برده انفرادی!

کوتاه خندید و امیدوار به لویی نگاه کرد. با دیدن پسر تو همون حالت لبخندش از بین رفت و چشمای طلاییش تو هاله‌ای از غم فرو رفتن. نفس عمیقی کشید و اخم کمرنگی بین ابروهاش به وجود اومد. در و با کارت باز کرد و وارد سلول شد.

اگه لویی نمیخواست باهاش حرف بزنه زین حرفی نداشت.

کفشاشو از پاش بیرون اورد و سمت اتاقش رفت. با حلقه شدن دستای کسی دور کمرش قدماش از حرکت ایستاد و قلبش تندتر از قبل شروع به کوبیدن کرد.

زی_لو..

زین حتی بدون نگاه کردن به اون دستای کوچولو، و فقط از روی صدای نفساش میتونست بفهمه اون کیه.

قبل اینکه سمتش برگرده، لویی حلقه دستاشو محکم تر کرد و نگهش داشت.

لو_نه..

با زمزمه ارومش زین سرجاش ایستاد و لویی پیشونیشو روی شونه‌ی زندگیش گذاشت و نفس عمیقی کشید. لویی میتونست قسم بخوره که بوی شیرین گلها رو و با هر نفسش داره از تن زین استشمام می‌کنه.

لبخند کمرنگی زد و حلقه دستاشو دور شکمش محکمتر کرد. زین دستاشو روی انگشتای سرد لویی گذاشت و اروم نوازشش کرد، با دیدن رد کمرنگ نیلی دور مچش سنگینی چیزی رو روی قلبش حس کرد و لبخند محوی زد.

از خیلی وقت پیش باید به این کبودیا عادت میکرد اما هنوزم دیدن رنگ بنفش روی پوستش براش مثل مرگ سخت و دردآور بود.

لویی کسی بود که بهش یاد داد زندگی چیه، لویی کسی بود که بهش یاد داد خانواده چیه، لویی کسی بود که بهش یاد داد نگرانی چیه و حالا قرار بود زین بهش یاد بده عشق چیه.

Chieftain (ziam)Where stories live. Discover now