هی بچز🙌
لطفا ووت و کامنت فراموش نشه💛
●○●○●○●○●○●
سرش رو با ذوق توی بالش فرو کرد و گازش گرفت.
دندوناشو از هیجانی که توی بدنش بود روی بالش بیچاره خالی میکرد و سعی داشت صداش به لویی که توی حمام بود نرسه.
چرخید و نفسش و بیرون فوت کرد پتوی زین رو محکم به خودش فشار داد و دستاشو باز کرد.لی_اون منو بوسید!
گیج شده زمزمه کرد و به بالا خیره شد.اینکه ته قلبش کراش کوچیکی روی کسی که صدبار نجاتش داده بود داشت دروغ نبود.
اینکه هر بار با نگاه کردن به چشمای روشنش تکون خوردن چیزی رو توی دلش حس میکرد دروغ نبود.
اینکه تو تصوراتش محرمانه ها رو شکسته بود و تصویر خیالی بوسشون رو ساخته بود ، حتی اینم دروغ نبود.ذهنش دچار سردرگمی عمیقی شده بود و هر لحظه گیج تر میشد. از طرفی میخواست این بوسه رو یه درخواست در نظر بگیره و از طرفی دیگه مغزش فقط میگفت که اتفاق بود.
لو_به چی انقدر عمیق فکر میکنی؟
با صدای لویی که تازه از حمام بیرون اومده بود نگاهشو بهش داد و روی پهلو خوابید. دستشو زیر سرش گذاشت و با چشماش بدنشو کنکاش کرد.
لی_هیچی.
اگه لویی میفهمید چی میشد؟ شاید اون واقعا زین رو طور دیگه ای دوست داشت.
کلافه نفسشو فوت کرد و تردید و برای چیزی که میخواست بپرسه کنار گذاشت. بالاخره که چی؟ باید میفهمید. راز های باقی مونده بینشون باید برداشته میشد.
لی_عا..ویلیلویی سمتش چرخید و تیشرتشو از سرش رد کرد.
لو_جان؟
لیام از روی تخت بلند شد و نشست. کمی مکث کرد و نگاهشو ازش گرفت دستاشو تو هم قفل کرد و بعد چندثانیه بالاخره حرف زد.
لی_رابطه..تو و زین..میخوام بهم بگی چجوریه! لو خواهش میکنم کامل بگو، من همه چیز رو گفتم لطفا تو هم بگو. نمیخوام تو ذهنم قضاوتی بکنم.
پشت سر هم و تند گفت و ناخوناش رو کف دستش فشار داد. تو دلش برای ناراحت نشدنش مسیح رو صدا کرد و با نشستن لویی کنارش کمی خودش رو جمع کرد.
ناراحت شد؟لو_لیام..منو نگاه کن.
لیام با مکث سرش رو سمتش چرخوند و بهش خیره شد.
با نشستن دست لویی دو طرف صورتش، لپاش جمع شد و با چشمای گرد شده نگاهش کرد.
YOU ARE READING
Chieftain (ziam)
Fanfiction[Completed] "هر وقت عاشقت شدم.. تو بیسیم مرکزی پلیس داد میزنم که عاشقتم.. خوبه؟" [زویی تاپ] [کار اولمه پس انتظار زیادی ازش نداشته باشید💘]