های بچزووت و کامنت یادتون نره🥂
●○●○●○●○●○●○●○●
با خستگی لباساش رو پوشید و جلوی اینه ایستاد. حوله رو روی موهای بلندتر شدش کشید و خشکشون کرد.
بعد از چند دقیقه حوله رو روی کاناپه پرت کرد و کت چرمش رو روی لباسش پوشید.از صبح حس مزخرفی داشت و سرش درد میکرد، چشماش ابریزش داشت و بشدت میسوخت.
انگشتاش رو روی چشماش گذاشت و ماساژ داد. خیسی مژه هاش رو گرفت و از اتاق بیرون رفت.
نای_ دیگه نمیتونم تحمل کنم!
دن_اگه دو دقیقه دیرتر برسی نایل.. کسی نمیمیره! تازه تو لویی رو داری میتونه برات پیتزا بگیره مگه نه لویی؟
زین تک خنده ای کرد و به لویی خیره شد. لویی با شنیدن اسم خودش دست از خیره نگاه کردن به زین برداشت و سمت دن برگشت.
لو_شاید..
جواب کوتاهش نگاه گیج شده نایل و دنیل رو سمت زین کشید. زین کلافه انگشتاش رو به چشماش کشید و به خاطر تاری دیدش فحشی داد. خودشو به لویی رسوند و بعد پوشیدن کفشاش بیرون رفت. نایل و دن پشت سرشون باهم حرف میزدن و صدای خنده هاشون به زویی که جلوتر از اون ها راه میرفتند میرسید.
زی _ حالت خوبه؟
چشماش رو برای سوال بیجاش چرخوند و دعا کرد لویی نخواد چیز بی ربطی بگه.
لو_اوه اره خیلی خوبم، معلوم نیست؟!
زین لبش رو گاز گرفت و لویی کلافه استینای هودیشو بالا کشید.
زی_اینجوری نکن لو، میمیرما..!
لو_جرئت داری یه بار دیگه حرف از مرگ بزن مالیک.
زین ریز خندید و به اخمای توی هم فرو رفته لویی نگاه کرد. اکثر زندانیا خیره بهشون زل زده بودن و اونا رو با نگاهشون دنبال میکردن.
زی_پس اشتی؟
لو_قهر نبودم.
زی_بلو من خوبم، اشتی؟
لو_اگه خوب بودن به سردرد و چشمای اشکیه خیلی خوبی..
زی_ تاملینسون جواب بده، اشتی؟
با رسیدن جلوی در غذا خوری، لویی اول وارد شد و زیر لب اشتی رو لب زد. با برداشتن قدم اول سرجاش مکث کرد و کلافه نفس عمیقی کشید. راهش رو برگشت، پشت سر زین ایستاد و بهش چشم غره رفت.
زین لبش رو گاز گرفت تا جلوی خندهی بلندش رو بگیره و تک سرفه ای کرد.
با وارد شدن اکیپ رئیس نیک به بازوی لیام زد و نگاه بی حوصله مرد لحظه ای روی زین چرخید و گرفته شد.از صبح داشت فکر میکرد و ذهنش برای فکر کردن به چیزای دیگه جا نداشت.
نی_ ولی من هنوزم نگرانم با اینکه سالمی...
YOU ARE READING
Chieftain (ziam)
Fanfiction[Completed] "هر وقت عاشقت شدم.. تو بیسیم مرکزی پلیس داد میزنم که عاشقتم.. خوبه؟" [زویی تاپ] [کار اولمه پس انتظار زیادی ازش نداشته باشید💘]