Part_10

687 159 162
                                    


های بچز

ووت و کامنت یادتون نره🥂

●○●○●○●○●○●○●○●

با خستگی لباساش رو پوشید و جلوی اینه ایستاد. حوله رو روی موهای بلندتر شدش کشید و خشکشون کرد.
بعد از چند دقیقه حوله رو روی کاناپه پرت کرد و کت چرمش رو روی لباسش پوشید.

از صبح حس مزخرفی داشت و سرش درد میکرد، چشماش ابریزش داشت و بشدت میسوخت.

انگشتاش رو روی چشماش گذاشت و ماساژ داد. خیسی مژه هاش رو گرفت و از اتاق بیرون رفت.

نای_ دیگه نمیتونم تحمل کنم!

دن_اگه دو دقیقه دیرتر برسی نایل.. کسی نمیمیره! تازه تو لویی رو داری میتونه برات پیتزا بگیره مگه نه لویی؟

زین تک خنده ای کرد و به لویی خیره شد. لویی با شنیدن اسم خودش دست از خیره نگاه کردن به زین برداشت و سمت دن برگشت.

لو_شاید..

جواب کوتاهش نگاه گیج شده نایل و دنیل رو سمت زین کشید. زین کلافه انگشتاش رو به چشماش کشید و به خاطر تاری دیدش فحشی داد. خودشو به لویی رسوند و بعد پوشیدن کفشاش بیرون رفت. نایل و دن پشت سرشون باهم حرف میزدن و صدای خنده هاشون به زویی که جلوتر از اون ها راه میرفتند میرسید.

زی _ حالت خوبه؟

چشماش رو برای سوال بیجاش چرخوند و دعا کرد لویی نخواد چیز بی ربطی بگه.

لو_اوه اره خیلی خوبم، معلوم نیست؟!

زین لبش رو گاز گرفت و لویی کلافه استینای هودیشو بالا کشید.

زی_اینجوری نکن لو، میمیرما..!

لو_جرئت داری یه بار دیگه حرف از مرگ بزن مالیک.

زین ریز خندید و به اخمای توی هم فرو رفته لویی نگاه کرد. اکثر زندانیا خیره بهشون زل زده بودن و اونا رو با نگاهشون دنبال میکردن.

زی_پس اشتی؟

لو_قهر نبودم.

زی_بلو من خوبم، اشتی؟

لو_اگه خوب بودن به سردرد و چشمای اشکیه خیلی خوبی..

زی_ تاملینسون جواب بده، اشتی؟

با رسیدن جلوی در غذا خوری، لویی اول وارد شد و زیر لب اشتی رو لب زد. با برداشتن قدم اول سرجاش مکث کرد و کلافه نفس عمیقی کشید. راهش رو برگشت، پشت سر زین ایستاد و بهش چشم غره رفت.

زین لبش رو گاز گرفت تا جلوی خنده‌ی بلندش رو بگیره و تک سرفه ای کرد.
با وارد شدن اکیپ رئیس نیک به بازوی لیام زد و نگاه بی حوصله مرد لحظه ای روی زین چرخید و گرفته شد.

از صبح داشت فکر میکرد و ذهنش برای فکر کردن به چیزای دیگه جا نداشت.

نی_ ولی من هنوزم نگرانم با اینکه سالمی...

Chieftain (ziam)Where stories live. Discover now