Part_33

646 119 79
                                    

های بچز🧡

زدی ایز هیر🥤

●○●○●○●○●

_باورم بشه همه چی تموم شد؟

راجر دستش رو دور شونه های نایل انداخت و اون پسر رو از غرق شدن تو سیل افکارش نجات داد.

زین پاسخ سوال لیام رو با فشردن دستش بین دستاش داد و لبخند پررنگی زد.

_باورش برای خودمم سخته لیام.. انتظار پایان تلخ تری رو داشتم.. ولی.. راجر کاری کرد که بهتر تموم بشه، هرچند.. هنوزم از اینکه نتونستم سایمون رو با دستای خودم بکشم پشیمونم.

اخم کمرنگی بین ابروهای لویی شکل گرفت و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. خبر اعدام شدن سایمون به دستشون رسیده بود و حس عجیبی داشتن. باور کردن اینکه دلیل تمام بدبختیاشون حالا مرده به حدی سخت بود که ذهنشون با فکرای عجیبی سر و کار داشت.

پیدا شدن ناگهانی برادری که زین خیلی وقت پیش فکر میکرد مرده براشون پاقدم خوبی داشت و به لطف دخالت به جای راجر، بالاخره نجات پیدا کرده بودن.

_اونا ماشین نیستن؟ فکر میکردم باید جزیره خالی باشه..

با صدای نایل، نگاه هر پنج مرد سمت جزیره ای که باهاش فاصله‌ چندانی نداشتن کشیده شد و راجر همزمان که برای هماهنگ کردن با جزیره از اونها فاصله میگرفت توضیح داد.

_افراد مشخصی اونجا زندگی میکنن. جای نگرانی نیست. اینجا اجازه دستگیر کردنتون رو ندارن.

لو_چرا فکر میکردم باید یه جزیره متروکه باشه؟

لی_تنها نیستی لو. منم همین فکرو میکردم..

نای_راجر مشکوک نمیزنه؟ انگار داره گریه میکنه.

زین با تعجب سمت عقب چرخید و دیدن برادرش که تلفن به دست، پریشون به نظر میرسید قدمی سمتش برداشت که مچش اسیر دست لیام شد.

لی_بهش فضا بده زی.. اگر بخواد خودش بهت میگه!

کمی مکث کرد و با آزاد کردن مچ دستش انگشتاشو لای موهاش فرو برد و بهم ریخت. باید نگران میشد یا به قول لیام بهش وقت میداد؟

هز_عام..حس میکنم راجر عقلشو از دست داده.

اخم کمرنگی بین ابروهای زین شکل گرفت و نگاهش رو اول به هری و بعد به راجر داد. با دیدن صورت شاد پسر نفس عمیقی کشید و زیر لب فحشی داد.
چرا یادش رفته بود اون پسر از خون خودشه؟ و دقیقا یکیه کاملا شبیه به خودش؟!

وسط اقیانوس آبی، سوار کشتی کوچیکی همراه هم روی عرشه به جزیره ای که کم کم نزدیکش میشدن خیره بودن و هر از گاهی چند کلمه ای بینشون رد و بدل میشد.

زندگی روی جدیدی از خوشی رو بهشون نشون داده بود و لیام کنار زین و برعکس، زین کنار لیام درست مثل لویی و هری احساس خوشبختی میکردن.

Chieftain (ziam)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora