Part_11

667 161 95
                                    

هی بچز لطفا ووت و کامنت فراموش نشه🧡

●○●○●○●○●○●○●

نگهبانا دور تا دور زندانیا ایستاده بودن و همگی انتظار رئیس رو میکشیدن.

زین دستاش رو توی جیبش فرو برده بود و کف پاش رو عصبی روی زمین میکوبید. همه ی ذهنش از قتل پر شده بود و عذاب وجدانی که داشت خفش میکرد.

لیام بهش هشدار داده بود..اون چاقو رو توی دستش دیده بود و چیزی نگفته بود..مرگ اون
شخص همش تقصیر زین بود..!

صدای ذهنش باعث سردردش شد و عصبیش کرد.

لى_رئیس هنوز نیومده؟

صدای زمزمه مانند لیام از کنارش اومد و باعث شد با اخمای توی‌هم سرش رو بالا بیاره. دقیقا صف کناریش ایستده بود و کنار گوش نفر جلوییش پچ پچ میکرد.

لیام با حس نگاه خیره کسی سرشو چرخوند و با نیشخند کجی به زین خیره شد چشمک کوچیکش
تا مغز استخون زین نفوذ کرد و مرد دندوناش رو بهم سایید.

چجوری میتونست انقدر بیخیال باشه؟ همین الان یه زندگی رو نابود کرد! همین چند دقیقه پیش یه ادم قربانی خواستش شد.. انقدر گرفتن زندگی آدما براش راحته؟!

با سیاهی رفتن چشمش و از دست دادن تعادلش شونه لویی که جلوش ایستاده بود چنگ زد و خودش رو سرپا نگه داشت.
نایل از پشت دستش رو دور پهلوهای زین انداخت و نگهش داشت.

لویی چرخید و با اخم کمرنگی به زین که چشماشو میمالید نگاه کرد.

لو_حالت خوب نیست نمی خواد زیر آفتاب اینجا وایسی به بهونه مریضی میفرستمت درمانگاه از اونجا برو سلول.

زین که شدت سر دردش بدتر از اینا بود سرشو به نشونه تایید تکون داد و با چشماش لویی رو که سمت هنری میرفت دنبال کرد.

لیام با اخم کمرنگی به جلو خیره شده بود و همه ی حواسش دور صف کناریش میچرخید. از گوشه چشمش متوجه رفتن اون کوتوله شده بود و همین کنجکاوش کرده بود.

با برگشتن لویی زین بدون اینکه بهش اجازه حرف زدن بده پلكاشو برای اطمینان بست و سمت هنری رفت. دستاشو تو جیب سویشرت مشکیش فرو کرد و بدون گرفتن توجه، صف رو دور زد و وارد سالن شد.

زی_خودم میرم بهتره برگردی.

هن_مطمئنی؟

زی_ نشنیدی چی گفتم نگهبان؟!

با تک خنده کوچیک هنری لبخند کمرنگی روی لباش نشست و بدون حرف از بغلش رد شد. اکثر نگهبانا توی حیاط جمع شده بودن و سالن تقریبا خالی بود. سمت اسانسور رفت و دکمه ای که عدد سه رو داشت فشار داد.

زندان از پنج طبقه تشکیل شده بود که طبقه دو زیر زمین، انبار تو یک، درمانگاه تو چهار و اتاق رئیس تو طبقه پنجم قرار داشت.

Chieftain (ziam)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant