های🥤
لطفا ووت و کامنت فراموش نشه🧡
●○●○●○●○●
قربان اونا رو نمیکشید؟
+ اون کاره خودته سوییتی.
_ کار من؟!
+ آره شکلاتی، تو میری جایی که اونا هستن و بعد...بنگ!
_ مگه کجان؟
+زندان کازینو..!
---
وید و گوشه لبش گذاشت و با بالا اوردن فندک طلایی رنگ روشنش کرد. چشمای روشنشو که حالا تاریک تر از هروقتی خودشونو نشون میدادن، به مردی که جلوش وایساده بود و التماس میکرد دوخت و با پلک زدنش مرد از ترس خفه شد!
زی _به نظرت باید چيکار کنيم بیب؟
لویی با نيشخند به تن لرزونه مرد نگاهی انداخت و ناگهانی به پشت زانوش ضربه زد. مرد با داد خفيفی روی زانوھاش افتاد و خیلی زود از ترس خودشو جمع و جور کرد.+ رئيس خواھش ميکنم منو ببخشيد..خواھش ميکنم، التماس ميکنم..دیگه تکرارنميکنم..از این به بعد کاریش ندارم!
پوزخند کوچیکی گوشه لب زین به وجود اومد، سيگار دیگه ای گوشه لبش گذاشت و با خونسردی به چشمای گشاد شده مرد خیره شد.
زی _ به نظرت خيلی حرف نميزنه ؟چطوره یکم ساکتش کنيم؟
مرد با وحشت خودشو جلو پرت کرد و به پاھای زین چسبيد. با گریه به التماس کردن افتاد و زین کلافه و عصبی چشمای وحشيشو سمت مرد چرخوند و از بين دندوناش غرید..
زی _ دست کثيفتو بکش!
مرد آب دھنشو به زور قورت داد و دستشو سریع برداشت. زین نگاهی به صورت ترسیدش انداخت و روی بدنش خم شد، یقشو بین انگشتاش اسیر کرد و بالا کشید.
زی _ فقط ھمين یه بار!..اگه بازم تکرارش کنی، خودم جفت دستاتو قطع ميکنم!
نگاه کوتاهی به لبای خشک شده مرد انداخت و به ضرب یقشو ول کرد. خیلی طول نکشید مرد بیچاره بتونه دست و پاشو پیدا کنه و از اونجا پا به فرار بزاره.
اجازه زندگی دوباره از کسی رو گرفته بود که میتونست تا سال ها براش شکرگزار باشه.صدای خنده لویی با دور شدن مرد بلند شد و با لحن مسخره ای به سختی از بین قهقهش حرف زد.
لو _ "اگه بازم تکرارش کنی خودم جفت دستاتو قطع ميکنم" فاک یو زین، اگه یکم دیگه ادامه ميدادی تو شلوارم ميومدم!
YOU ARE READING
Chieftain (ziam)
Fanfiction[Completed] "هر وقت عاشقت شدم.. تو بیسیم مرکزی پلیس داد میزنم که عاشقتم.. خوبه؟" [زویی تاپ] [کار اولمه پس انتظار زیادی ازش نداشته باشید💘]