Part_30

697 140 116
                                    


هی بچز🙌

لطفا ووت و کامنت فراموش نشه💛

○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●

"
دستای کوچیکش رو مشت کرد و آروم آروم سمت اتاق پدرش قدم برداشت. خیلی وقت بود که برادرش برای حرف زدن پیش پدرش رفته بود و زین کنجکاو بحث بینشون پشت در اتاق توقف کرد.
از بین در به داخل خیره شد و قلبش توی سینش تند‌تر از هر وقتی میزد.

_من میترسم دد! امروز یکی رو کشتم..اون..اون قبلش جون داشت..

نفس زین با شنیدن چیزی که برادرش با صدای لرزون گفت توی سینش گیر کرد و شوکه شده به رو به رو خیره شد.

_اون فقط یه حیوون بود پسر عزیزم باشه؟ دد بهت افتخار میکنه! تو دوست داری بهت افتخار کنم نه؟ تو که نمیخوای مثل برادر احمقت زندگی کنی؟ هوم؟

_زین احمق نیست دد! اون...اون خیلیم باهوشه.. توی مدرسه جایزه گرفته!

اخم کمرنگی بین ابروهای زین به وجود اومد و شونه‌هاش از ناراحتی چیزی که پدرش گفته بود افتاد.

_اسمشو نیار باشه؟ من مطمئنم که تو از اون باهوش تری! حالا خوب استراحت کن که فردا کلی کار داری.

"

قدمای آرومش رو پشت سر نگهبان برمی‌داشت و سرانگشتای یخ زدش رو داخل جیبش فرو برد و سعی کرد به لیام فکر نکنه.
فکر اینکه بدن بلوری لیامش توی اتاقکای سیاه چال افتاده‌ آزارش می‌داد و عصبیش میکرد.

امیدوار بود رئیس زندان رو بشه با پول خرید وگرنه هیچ راه دیگه ای به ذهنش نمیرسید که لیام رو نجات بده.

"

_ راج؟ تو نمیترسی از اینکه میری پیش سایمون؟ میخوای به مامان بگیم؟؟

پسر بچه با شنیدن صدای زین سرش رو از روی سینش بلند کرد و با چشمای گرد شده به صورت برادرش خیره شد.

_معلومه که نه! دد گفت اگر به ماما بگیم دیگه دوستمون نداره!

_مهم نیست.. من خیلی وقته دوستش ندارم!

راجر با شنیدن حرف برادرش گوشه لبش رو با استرس جویید و چند لحظه بعد پانسمان دور سر زین رو با نوک انگشتش لمس کرد. نمیدونست چرا پدرش انقدر زین رو کتک میزنه وقتی با خودش انقدر خوب رفتار میکنه..

_خیلی درد میکنه؟

زین با دیدن غم شکل گرفته داخل چشمای برادرش مچ دستشو با انگشتای کوچیکش گرفت و پایین آورد‌‌.‌ بوسه کوتاهی روی نوک انگشتش گذاشت و برای عوض کردن حال اون گاز محکمی از دستش گرفت.

_اگه بذاری گازت بگیرم و جیغ نزنی زود زود خوب میشه!

"

با بیرون اومدن از کابین آسانسور، نگاه منشی روی زین و نگهبان چرخید و عینکش رو جا به جا کرد.
زین بی‌صدا به حرف شکل گرفته بین نگهبان و اون زن خیره بود و سعی کرد سردردی که سراغش میومد نادیده بگیره.
نمیدونست با پسری که وقتی کنترلش رو از دست میداد دست به قتل میزد چیکار کنه!

Chieftain (ziam)Where stories live. Discover now