Chapter 12

523 113 29
                                    

"اگه عاشق تو بشم چی؟همین الانشم عاشقت شدم نه ؟ "
مخاطب چانیول روحشم خبر نداشت چانیولی که به عشق اعتقاد نداره توی ذهنش همچین
سوالی ازش پرسیده
سر بکهیون بالاخره چرخید و به موج های آروم آب خیره شد ، تا اینجا که زندگی کرده
بود یقین پیدا کرده بود هر کاری تاوانی داره پس احتمالا عشق هم قربانی داره مثل عشق
مادر و پدرش! بی شک اونا یه عشق خالص داشتن
یه خانواده به تمام معنا شاد اما کم دوام اونقدر که از تمام اعضاش فقط بکهیون مونده بود
با پدری که هیچ خبری ازش نداشت چندین سال و هیچ فرقی با برادر و مادر مرده اش
نداشت
عشق هم بی تاوان نمیموند ، این یکی از حقیقت های تلخ دیگه ای از این دنیا بود که
بکهیون همین الان به لیست سیاهش اضافه اش کرد
اخم های ریزش دوباره نشسته بودن بین ابرو هاش و شور و هیجان تو چشماش داشت
از بین میرفت تا جاشو به بی روحی قبلش بده
با چیزی که دور بدنش گرفته شد هینی کشید و با چشم های متعجبش به کت چانیول روی
شونه هاش نگاهی انداخت
چان متمایل شده بود سمتش و داشت آستین های کت رو جلوی بدن بک به هم گره میزد
نیم رخش با فاصله کمی از صورت بکهیون بود و دسته ای از موهای سرکشش توی هوا
از روی پیشونیش تکون میخوردن
بکهیون آب دهنشو آروم قورت داد " چانیول یه استثنا هست؟...اون خیلی قابل اعتماده
شاید بودن باهاش نیازی به تاوان نداشته باشه نه؟ اما من..من در آخر همیشه تاوان پس
میدم اگه اونم بخاطر من تاوان بده چی ؟ "
نفسشو خسته و مبهم بیرون داد ، خوب میدونست که با هیچ توجیحی نمیتونه جلوی رشد
نوزادی که توی قلبش به دنیا اومده و داره دست و پا میزنه رو بگیره
چانیول کارش که تموم شد و گره رو محکم کرد دستی کشید روی موهاش و دسته ای که
آویزون شده بودن توی هوا رو روند بالا ، برگشت به حالتی که قبل نشسته بود دکمه
های آستین های لباس یقه دار سفیدشو باز کرد و مشغول تا زدنشون رو به بالا شد
دست بک نشست رو دستش سرش ناخودآگاه چرخید سمتش ، بک درحالی که نگاهشو
برای فرار زوم کرده بود رو آستین چان شروع کرد به تا زدنشون رو به بالا و برای
اینکه از اشعه های برنده ی چشمای چانیول در امان بمونه ذهنشو با سوالش منحرف
کرد :
+سردت نمیشه آستین هاتو بالا بزنی؟
چان که گول سوالشو نخورده بود و همچنان به لپ های گرد و گل انداخته بک نگاه
میکرد جوابشو داد :
_من تجربه ی خوابیدن توی برف رو هم داشتم اینجا واسم چیزی حساب نمیشه
یک تای ابروی بک بالا پرید ، آستین های چانیول کارشون تموم شد اما بک هنوزم رو
به چانیول نشسته بود :
+تو از خودت زیاد حرف نمیزنی
چان با دهن بسته اومی گفت " چون من یه مامور مخفیم بکهیون..." دلش نمیخواست
بهش دروغی بگه برای همین چیز زیادی نمیتونست از خودش تعریف کنه
بک این بار کاملا چرخید سمتش و چهارزانو زد دستاشو آماده ی شنیدن زد زیر چونش:
+خب تعریف کن
راه فراری واسه یکی از بالا رتبه ترین ماموران مخفی نمونده بود ، یه دستشو کنار
زانوی بک روی زمین تکیه داد و پای مخالفشو دراز کرد :
_خب...من تک فرزندم زیاد با مادر و پدرم در ارتباط نیستم چون همیشه سر کارم و
مشغول خودمم بهشون گفتم با تنهاییم و کارام ازدواج کردم اما بازم مادرم اصرار داره
من واسشون یه عروس ببرم ولی خب بیشتر شبیه اینه که میخواد یه جاسوس واسم بذاره
و کاری کنه که بیشتر تو خانواده باشم کمتر درگیر کار باشم و اینا
+عروس...مثل اون دختری که توی رستوران بود
_آره
+خب تو که...این کارو نمیکنی نه؟
چان لبخند کجی زد :
_معلومه که نه! یکی که واسه یه دنیای دیگه هست رو چرا بکشونم تو زندگیم وقتیم که
هیچ حسی به هم نداشته باشیم
بک سری تکون داد انگار یه چیز نامعلومی ته دلش گرم شد :
+همین؟ دیگه چیا؟؟
چان به فکر فرو رفت یه رازی داشت که میتونست به بکهیون بگه تا نشون بده زندگیش
اونقدرا هم راحت نبوده در مقایسه با بکهیون اما مطمئن نبود بگه یا نه...به هر حال که
همکاراش هم نمیدونستن حتی تیمین که دوست صمیمیش بود ، با زبونش لبشو خیس
کرد:
_یه رازی در موردم هست که به کسی نگفتم تا الان
بک با کنجکاویت محض دستاشو جلوی پاهاش روی زمین تکیه داد درست مثل توله
گربه ای که دو تا دستاشو جلوی بدنش میذاره و  کنجکاو به همه چیز خیره میشه :
+خب خب خب؟؟
_مادرم کسی نیسن که منو به دنیا آورده...مادری که منو به دنیا آورده بود موقع زایمان
میمیره و من هیچوقت ندیدمش ،مادری که الان دارم زن بدی نیست از وقتی سه سالم بود
با پدرم ازدواج کرد و منو هم بزرگ کرد ولی حقیقتی که راجبش وجود داره همینه که
هیچ نسبت خونی باهاش ندارم
بک داشت با خودش فکر میکرد شاید واسه همینه که چان زیاد با خانوادش در ارتباط
نیست ، با عوض شدن دست چانیول روی پتوی زیر پاشون توجه بک بهش جلب شد
دستشو برد سمتش و انگشت اشاره اش رو کشید روی رگ های دست چان :
+میگم...واسه همینه زیاد باهاشون در ارتباط نیستی؟
چان داشت حرکت انگشت باریک بکهیون رو روی رگ هاش دنبال میکرد ، سری به
علامت منفی تکون داد واسه خودش :
_نه...
برای اینکه دلیلشو نمیتونست بگه سریع بحث رو کشید تو کوچه ی بغلی :
_گفتم که زن خوبیه حتی با اینکه اون موقع جوون بود نخواست که بچه دار بشه و تمام
وقت و انرژیشو گذاشت واسه بزرگ کردن من مثل پسر واقعی خودش واسه همینه
مامان صداش کردم همیشه کلا اینقدر که به مامان نزدیکم به بابام نیستم
یکدفعه ای دستشو روی زمین چرخوند و دست بک رو گرفت انگشت هاشونو تو
همدیگه قفل کرد شستشو کشید پشت دست نرم و لطیف بک:
_دستت یخ کرده
+هوا سرده خب...عجیبه تو هنوز گرمی
سریع دست دیگشو هم آورد و در تلاش بود تا توی دست چانیول اونو هم جا بده که مچ
دستش کشیده شد ، آمادگیشو نداشت به معنای کلمه پرت شد جلو و پیشونیش محکم خورد
به سینه ی سفت و محکم چانیول آخی زیر لب گفت
سرشو بی هوا بالا گرفت که همزمان شد با پایین اومد صورت چانیول
لب هاشون تو فاصله ی یک سانتی هم قرار گرفته بود و نفس های گرم چانیول روی
پوست یخ زده ی صورتش پخش میشد
به لطف سلول های نگه دارنده خاطره مغزش حس بوسیده شدنش توسط چان واسش
تداعی شد ، سریع لباشو کشید تو دهنش گونه های گردش بالاتر اومدن
چانیول نگاه عمیقشو تو صورت بامزه ی بک چرخوند ، نمیدونست این آدم پرهیزکار
درونش چقدر میتونه مقاومت کنه و بکهیون رو همینجا نخورتش
تا بک خواست خودشو جمع و جور کنه اون یکی دستشو هم کشید و جوری چرخوندش
که کمرش به قفسه سینه چان تکیه داده بشه و کاملا روی پاش نشسته باشه
دستاشو آزاد کرد و گره های آستین کتشو باز کرد ، بک خشکش زده بود و به زور نفس
میکشید دستای چان محاصره اش کرده بودن علنا
چانیول از فرصت خشک شدن بک استفاده کرد و آستین های کت رو کرد تو دستاش
گردنشو کشید پایین و نزدیک به گوشاش لب زد :
_دیگه سردت نمیشه
بک دلش میخواست دهن باز کنه بگه مگه میشه الان سردش هم شه وقتی اینجوری از
هیجان و استرس و هیجانی که بهش دست داده کم مونده عرق هم کنه؟!
ولی فقط تونست سرشو آروم تکون بده
دستاشو بغل گرفت و تمام حواسش به پاهاش بود مدام ماهیچه هاشو منقبض و منبسط
میکرد نمیدونست سنگین هست یا نه و هزاران فکر دیگه
صدای دلنشین چانیول گوش هاشو دوباره نوازش کرد ، نمیدونست یه صدا چجور میتونه
مردونه و بم باشه ولی اینقدر هم آرامش بخش :
_فکر میکنی قدیم ها توی مصر دریا بوده؟
+چرا؟
_میخوام بدونم آنتونی و کلوپاترا تونستن کنار همدیگه به حرکت های آب دریا و تصویر
ماه روی آب نگاه کنن یا نه
دل بکهیون بیشتر از این دیگه توانایی لرزیدن نداشت تا همین جاش هم به اندازه ی کافی
جذب چانیول شده بود ، هیچ ایده ای نداشت که علاقه بین دو نفر چجوری ممکنه شکل
بگیره و چقدر میتونه زمان ببره اما بی شک عشق توی همون یک نگاه هم میتونه اتفاق
بیوفته و بکهیون نمیدونست کدوم نگاهشون بوده که باعث شده حس کنه داره عاشق
چانیول میشه
سرشو برای فرار از نفس های داغ چان روی گوشش هل داد عقب و تکیه اش داد به
سینه اش نفس عمیقی کشید و به ویوی مقابلش چشم دوخت :
+دریا یا بیابون فرقی نداره...هرجا که آنتونیوس بوده قطعا به کلوپاترا خوش میگذشته
_آنتونی اونو میبره به روم و از خونه ی اصلیش دور میکنه تا یه زندگی جدید بهش بده
به نظرت بازم خوشحال بوده؟
بک دستاشو بالا آورد آستین های بلند و گشاد کت چان سریع تا نزدیک های آرنجش از
دستش سر خوردن پایین، با ناخون هاش بازی کرد :
+به نظرم که یه دنیای جدید ساختن ، نه مصر دیگه مثل قبل موند واسشون نه روم...پس
به نظرم دنیای خودشون پر آرامش ترین جا بوده
دست چانیول به دست های بک پیوست و توی بازی انگشت هاش شریک شد :
_دنیای جدید خودشون...چه جالب
ایده ای تو سر چانیول شکل گرفت ، شاید لازم بود اون و بکهیون هم یه دنیای جدید
میساختن
یه امپراطوری قوی واسه خودشون دوتا
اما مگه میشد بین دنیای یه خلافکار و یه پلیس چیزی ساخت؟
سوالی بود که از ذهن چانیول تلپاتی شد به ذهن بکهیون حالا جفتشون به یه چیز تقریبا
مشابه فکر میکردن تنها تفاوتش این بود که بک نمیدونست هویت اصلی چانیول چیه
اما میدونست از لحاظ خانوادگی که خیلی متفاوتن
نمیتونستن از این حس علاقه و جاذبه ای که بینشون شکل گرفته بود بدون توضیحی به
همدیگه دست بکشن و جلوتر نرن
هیچ شکی واسشون وجود نداشت که هر روزی که بگذرونن حسشون بیشتر میشه و
بیشتر از این حرف ها به همدیگه نزدیک میشن ، حقیقتی غیر انکار توی جهان بود
جلوی جریان آب رو از هر سمتی که بگیری اون بازم مسیری میسازه تا به راهش ادامه
بده حتی اگه اون مسیر تبخیر شدن باشه!





روی پاهاش نشسته بود و زانوهاشو جمع کرده بود تو بغلش با چوبی که پیدا کرده بود
روی زمین واسه خودش نقاشی میکشید ، وقتی توی خدمت بود بعضی وقتا از این کارا
میکرد
صدای وزش باد بین شاخه های درخت ها مخلوط شده بود با صدای پرنده های کوچیکی
که همون حوالی زندگی میکردن و با کمک هم یه صبح آروم ساخته بودن
به چهره ای که روی زمین کشیده بود با دقت نگاه میکرد " هنوز یه چیزی کم داره..."
نوک زبونش از گوشه لبش بیرون اومد دقتش رو اینقدر بالا برده بود که انگار داشت
نقشه ی فرار از زندان با یه قاشق رو میچید
چشم بندی که یکی از چشم های چهره رو میپوشوند به کارش خاتمه داد  " الان دقیقا
شکل خودت شد سهون ، یه چشم وحشی...لب های کوچیک توی صورت خاصت "
چوبشو کنارش گذاشت روی زمین دستاشو زیر چونش تکیه داد ، هنوزم نمیدونست چرا
سهون چشم بند میزنه و چه بلایی سر اون یکی چشمش اومده
درواقع هیچ چیزی ازش نمیدونست فقط میدونست اسمش واقعا سهون هست هرچند که
این متقابل بود چون سهونم چیز زیادی راجب لوهان نمیدونست بجز اسمش
صدای خش خشی از رو به رو شنید سرش بالا اومد
کفش های مشکی براق ، یه شلوار تقریبا جذب به همون رنگ با کمربند براق...
دیگه لازم نبود زاویه دیدشو بالاتر ببره ، از کمربندش شناختش
سریع از جاش پرید تازه متوجه شد که پاهاش خسته شده بودن از اونجوری نشستن
آروم سر جاش درجایی زد " فاک بهش چرا حس میکنم پاهام خواب رفتن؟! "
مشتشو آروم کوبید توی رونش و حواسش پرت پاهاش شد که نگاهش افتاد به نقاشیش
روی زمین چشماش در آنه واحد گرد شد سریع کفششو کوبید وسط چهره ای که کشیده
بود ؛ چشمای مضطربش روی سهونی بود که هر لحظه بهش نزدیک تر میشد در حالی
که پاهاش روی خاک های رو زمین بالا پایین میشدن بلکه نقاشیش پاک بشه
واسش مهم نبود که چقدر با دقت و حوصله کشیده بودش الان چیزی که اهمیت داشت
عصبانیت احتمالی سهون بود
توجه سهون جلب شده بود به کار لوهان نزدیکتر که شد از همونجا پرسید :
-لازم نیست به خودت بپیچی
لبای لوهان حبس شدن تو دهنش نفس عمیقی کشید و بالاخره تونست لرزش احتمالی
صداشو کم کنه بنابراین دهن باز کرد :
×صبح بخیر
بالاخره لحظه ی ملکوتی ایستادن سهون فرا رسید نگاهشو به زمین داد ، چوبی افتاده
بود کنار پای لوهان و هنوزم چیزایی از قسمت های بالایی نقاشیش مشخص بود :
-واسه فرار کردن از اتاقم زود بیدار شدی از خواب
دستای لوهان تو هوا تکون خوردن سریع انکار کرد :
×نه نه فقط عادت دارم زود بیدار میشم ، چون حوصلم سر رفته بود اومدم بیرون
سهون قدمی برداشت سمتش و با ابرو به زمین اشاره کرد :
-چی بوده که من نباید میدیدم؟
لوهان مضطرب دستی کشید روی پیشونیش :
×هیچی...یه نقاشی
-از چی؟
×از...اممم از چیز..
انگشت اشاره ی سهون نشونده شد روی لباش لوهان آروم پلکی زد و ساکت موند، چشم
سهون بالاخره از لب هاش کنده شدن :
-دارم میرم جایی ، میتونی همرام بیای
ابرو های لوهان پریدن بالا ، این بار دومی بود که سهون میبردش بیرون از این عمارت
کوفتی و دلگیر
لباش به لبخند کش اومدن و باعث شدن سهون انگشتشو برداره :
-یکی از بهترین لباس هایی که واست خریدمو بپوش صبحانتو کامل بخور چون بین راه
قرار نیست چیزی بخوری
ساعدشو بالا آورد و نگاهی به ساعت مچیش انداخت :
-یک ساعت و ربع وقت داری
لوهان تند تند سرشو با خوشحالی تکون داد مهم نبود واسش که قراره کجا برن ، فقط
دوست داشت بره بیرون ، چشماش از دیدن جا به جای این عمارت خسته شده بودن دیگه
دستاشو کشید سمت دست سهون ولی وسط راه پشیمون شد " اگه عصبانی شه که دستشو
گرفتم چی؟ شاید دیگه نذاره همراهش برم..."
سهون واسش حد و مرز های زیادی گذاشته بود و همونا باعث میشدن لوهان همیشه
پشت حصار ها منتظر حرکتی از سمت خود سهون بمونه
لب پایینشو آروم کشید تو دهنشو مکی بهش زد هنوزم دودل بود ، سهون خیره مونده بود
به لوهان سردرگمی که بدجوری داشت لب هاشو جلوی چشمای سهون به نمایش میذاشت
با هر کاری که ناخودآگاه انجام میداد!
دست سهون جلو اومد و مچ جفت دستای لوهانو گرفت ، لو هینی کشید و چشمای
ترسیدشو برای یک ثانیه دوخت به سهون
سهون دستای لوهانو کشید بالا و سرشو از بینشون رد کرد با آزاد کردنشون لوهان فهمید
که اجازه داره الان دستاشو دور گردنش حلقه کنه
با قرار گرفتن لب های سهون بین لب هاش قلبش انداخته شد وسط گدازه های آتیشی که
سهون توی ساختنشون حرفه ای بود
سهون با جاه طلبی ذاتیش دستشو دور کمر لو گرفت و چسبوندش به خودش ، مک های
عمیق تند و سریعشو به لب های لوهان میزد و اصلا فرصتی بهش نمیداد تا یک درصد
هم که شده اونم ببوسه
با صدای زنگ موبایلش اخمی کرد و ناراضی از لب های لوهان جدا شد همونجور که
دستش کمر لوهانو احاطه کرده بود جواب تلفنشو داد :
-بله؟
(یک ساعت دیرتر بیا)
با صدایکامپیوتری که توی گوشاش پیچید متوجه شد که رییس بزرگ هست ، صاف
ایستاد ناخودآگاه دهن باز کرد تا چشمی بگه اما بوق های مکرری که نشون میدادن تماس
قطع شده مانعش شد
موبایلو برگردوند توی جیب شلوارش ، به صورت لو نگاهی کرد :
-چهل دقیقه وقت داری حالا...باید قبلش یه جای دیگه هم برم
با آزاد شدن دستش لوهان مثل فشنگ شروع کرد به دویدن سمت در اصلی ورودی
عمارت تا آماده بشه و صبحانه بخوره
سهون از همونجایی که ایستاده بود به دویدن هاش نگاه میکرد  " چجوری میتونی بدویی
وقتی اونقدر ازت انرژی میکشم ؟! "
گوشه ی لبش کشیده شد بالا " هم محتاط هست هم بی پروا...پارادوکس عجیبی داره "
نمیدونست چرا داره بهش اینقدر توجه میکنه دلیلش مهم نبود واسش ، میخواست چیزای
بیشتری راجبش بدونه
تا الان تونسته بود بستنی مورد علاقش ، عادت های خوابیدنش رنگ مورد علاقش
و چنتا چیز دیگه راجبش بفهمه
لو که وارد عمارت شد و از دیدرسش خارج شد سرشو چرخوند به اطراف ، نگهبان
هاش صاف دور تا دور دیوار های حیاط و عمارت ایستاده بودن
از وقتی شروع کرده بود به همکاری برای رییس بزرگ امنیتش بالاتر رفته بود پول
بهتری هم بدست میاورد ولی هنوزم دلیل خیلی از کارایی که بهش دستور داده میشد رو
نمیفهمد ؛ امروز بالاخره برای اولین بار میتونست باهاش حضوری ملاقات داشته باشه
با این حال هنوزم پشت تلفن از تغییر صدا استفاده میکرد
سهون تونسته بود اعتماد کاملشو به دست بیاره اما احتیاط تو کار رییس بزرگ حرف
اول رو میزد
دستشو برد تو جیب شلوارش ، آفتاب داشت رفته رفته دمای زمین رو بالاتر میبرد
چشم از پرنده هایی که بین شاخه های درخت ها لونه کرده بودن گرفت ، هنوزم چیزایی
از نقاشی لوهان روی زمین باقی مونده بود
با دقت مورد بررسی قرارش داد میتونست به راحتی تشخیص بده که صورت یه آدم رو
کشیده بوده چون هنوز مدل موهاش باقی مونده بودن
"به نفعته چهره ی کسه دیگه ای جز منو روی زمینی که متعلق به منه نکشیده باشی "




فکرشم نمیکرد مسیر اینقدر طولانی باشه و تهشم سر از یه روستا در بیارن
دستاشو لبه ی شیشه گرفت به روستایی که داشتن از وسطش رد میشدن نگاه میکرد
پیر زن هایی که جمع شده بودن دور همدیگه و صد در صد داشتن پشت سر یکی حرف
میزدن با دیدن ماشین غریبه ای که از جلوشون رد شد همزمان سر هاشون با حرکت
ماشین چرخید و به لوهانی که با کنجکاوی بیرون رو نظاره میکرد نگاه کردن
با مسیر سر بالایی تکونی خورد ،انگشتاشو لبه ی شیشه فشرد به حدی که سر انگشتاش
رو به سفیدی رفتن
دست سهون اومد رو به روش مثل یه کمربند ایمنی گرفتش :
-توی روستا ها چون یه غریبه محسوب میشی بهتره به شیشه نچسبی جلب توجه کنی
لو صاف سر جاش نشست و دستاش کنده شدن اومدن پایین هنوزم راجب بیرون کنجکاو
بود ولی نمیتونست رو حرف سهون حرف بیاره ، به اعصاب ضعیفش اعتمادی نبود که
همیشه بخواد آروم برخورد کنه
مثل یه بچه ی خوب و حرف گوش کن تو صندلیش فرو رفت ، هنوز دو مین نگذشته بود
که از سمت شیشه کنار سهون چشمش افتاد به خرگوشی که داشت بین درخت های جنگل
ورجه وورجه میکرد سیخ نشست سر جاش و بلافاصله خودشو کشید سمت شیشه اون
طرفی با دست اشاره کرد بهش :
×عهههه یه خرگوووش دیدم
وقتی هیچ بازخوردی دریافت نکرد سرشو چند درجه چرخوند با تماس نوک بینیش به
بینی سهون نفسش تو سینش حبس شد
با چشمای گرد شدش با سرعت جت برگشت سر جاش و تو صندلیش دوباره فرو رفت
داشت تو دلش خودشو ملامت میکرد چجوری میتونست بعضی وقتا اینقدر سر به هوا
بشه و یادش بره نار کی نشسته
با نزدیک شدن به رودخونه ماشین ایستاد ، سهون در سمت خودشو باز کرد :
-پیاده شو
لو سریع در سمت خودشو باز کرد و پرید پایین بجای اینکه اطرافشو بررسی کنه کل
حواسش به سهون بود تا قدم به قدم دنبالش راه بیوفته
دست سهون جلو اومد گیج پلکی زد و دستشو آروم آروم بالا آورد نمیدونست درست
متوجه شده یا نه ولی دستشو بالاخره رسوند بهش ،سهون بدون توضیحی دنبال خودش
کشوندش لبخند رو لب لوهان کشیده شد :
×داریم میریم کنار رودخونه؟؟؟
سهون اومی با دهن بسته گفت اما لوهان هنوزم کنجکاو بود :
×واسه چی ؟ یعنی میشه برم تو آب یا حداقل پامو تو آب بزنم ....فکر کنم خیلیم آبش
سرد باشه اینجا بالای کوهه
سهون تا حالا این ورژن وراج رو از لوهان ندیده بود ، همیشه متوجه بود که حرفاشو
میخوره و سعی میکنه اطاعت کنه البته بجز وقتایی که دور از چشمش بود
کنار تخته سنگ بزرگی ایستاد و پاشو تکیه داد روش ، آب با شدت کمی بهش میخورد
و صدای جالبی از طبیعت میساخت
لوهان به تقلید پاشو بالا آورد و با فاصله از سهون ، روی تخته سنگ تکیه اش داد :
×حالا برم تو آب؟
دستش آزاد شد واسش مثل یه کارت مجاز بود :
-خیس نکن لباساتو
×چشششم
چنگ انداخت به شلوارشو پاچه هاشو کشید بالا تند تند کفشاشو بیرون آورد انگشت
شست پاشو آروم برد توی آب ، خیلی خنک بود
سریع پا پس کشید و دو دل همونجا ایستاد با حسرت به حرکت آب نگاه میکرد ، یادش
نمیومد آخرین باری که اومده بود طبیعت کی بود حالام که اینجاست از خنکی آب نمیتونه
کاری که دوست داره انجام بده ، اخمای بامزشو کشید تو هم و دست به سینه شد " آخه
اینم شد شانس؟ میبینی مادر طبیعت؟ خوشی به من نیومده "
سهون که تا اون لحظه شاهد تغییر قیافه لوهان بود از دیدن اینکه تمام ایموجی ها تو فیس
لو جمع شده بودن خندش گرفته بود ؛ روی همون تخته سنگ نشست و به عروسکش
خیره شد ، تنها سرگرمی سهون همین عروسکی بود که جدیدا به طرز عجیبی بهش بها
میداد تا الان عروسک های زیادی داشت ولی زود خرابشون کرده بود و دلشو زده بودن
اما این عروسک جدیدش چند ماه بود که پیشش بود و هرگز دل زده اش نکرده بود
دستشو گذاشت روی زانوش و کفشو زیر چونش تکیه داد :
-نمیخوای بری تو آب؟ مشتاق بودی که
نگاه دودلانه ی لوهان از آب خنک رودخونه گرفته شد ، با انگشت کوچیکش دسته مویی
که اومده بود جلوی چشمش رو کنار زد :
×دوست دارم ولی خیلی سرده شاید سرما بخورم
دست سهون بالا اومد زد رو پای خودش و با اشاره ابرو به لوهان حالی کرد که چی
میگه ؛ نفس لو برای یک ثانیه قطع شد
یواشکی از داخل لبشو گازی گرفت جلو رفت و با شک کنار تخته سنگ ایستاد به ثانیه
نکشید که سهون پهلو هاشو گرفت و هدایتش کرد رو پاش
لو معذب و دلی پر از اکلیل های قرمز صورتی رو پای سهون نشست خیلی زیر پوستی
به یقه ی لباس سهون چنگ زد ؛ سهون یکم جابه جاش کرد و بین پاهاش روی تخته
سنگ نشوندش سرشو پایین آورد کنار گوشش دستور داد :
-پاتو ببر توی آب
لو که پاهاشو به بدنه ی سنگ تکیه داده بود اجبارا زانوهاشو صاف کرد انگشت های
پاش بالاخره وارد آب شدن اولش از حس سردی آب لرزی به بدنش افتاد اما حرکت
جریان آب دور پاش اینقدر واسش شیرین بود که سرما رو به کل فراموش کرد و خودشو
یکم جلوتر کشید تا پاهاشو بیشتر تو آب فرو ببره
دست سهون برای اطمینان دور شکمش حلقه شد ، مثل یه کمربند ایمنی که حالا به لوهان
حس آرامش خاطر بیشتری میداد انگار که جاش امن بود حالا
پاهاشو تو آب تکون داد لبخندش پرنگ تر میشد هر لحظه ، با صدای شالاپ شولوپی که
توی آب بوجود آورده بود زد زیر خنده
صدای خندش برای سهون اینقدر  خندش برای سهون اینقدر غریب بود که یک لحظه
شک کرد اینی که تو بغلشه لوهان باشه ، سرشو کج کرد تا صورتشو ببینه " صدای خنده
هاش قشنگتر گریه و حتی ناله هاشه...اینطور نیست؟ "
بعد از چند دقیقه بالاخره صدای خنده لوهان قطع شد و فقط با لبخندی پر انرژی سر
جاش نشسته بود و پاهاشو گاها توی آب تکون میداد ، زیر چشمی هر از گاهی نگاهش
میومد به دست سهون که دور شکمشو گرفته بود
دلش نمیخواست این لحظه تموم بشه ، لحظه ای که میتونست حس کنه سهون خیلی داره
بهش اهمیت میده
زمان از دستش در رفته بود به کل یادش نبود که برای چه کاری اومدن اونجا تا اینکه
راننده سهون اومد سراغشون و اطلاع داد که وقت رفتنه
لوهان با لب های آویزون شده اجبارا از بغل سهون بیرون اومد و بعد پوشیدن کفشش
همراه با هم راه افتادن سمت ماشین ، هیچ وقت فکرشو نمیکرد نشستن بین پاهای سهون
اونم وقتی که راحت کمرشو بهش تکیه داده و دستشو مثل محافظ دور خودش حس میکنه
چقدر میتونه آرامش بخش باشه
توی ماشین و در طی ادامه ی مسیر با لبخندی که سعی میکرد دندون نما نشه سر جاش
مثل یه بچه ی خوب نشسته بود و پیش خودش تصور میکرد هنوزم دست سهون دور
شکمش حلقه شده
با رسیدن به منطقه ای دور افتاده از روستا ماشین کنار خرابه ای ایستاد ، سهون
کمربندشو باز کرد قبل از اینکه پیاده بشه تذکر داد :
-همینجا بی سر و صدا بمون از ماشین پیاده نشو
لو چشمی گفت ، سهون نگاهی به راننده کرد و سری واسش تکون داد تا پیاده شد راننده
قفل مرکزی رو زد ، با اینکه غیرممکن میدونست که لوهان بخواد و حتی بتونه فرار کنه
اما جلوی رانندش باید جوری رفتار میکرد تا کسی متوجه فرکانس جاذبه دار بینشون
نشه ؛ راه افتاد سمت خرابه
در آهنی زنگ زدشو باز کرد و پا گذاشت تو فضای غرق خاک خرابه
چشمشو به اطراف میچرخوند در کوچیکی که بهش گفته بودن رو بالاخره پیدا کرد ،
رفت سراغش و کشیدش همونجور که انتظار داشت پله هایی به زیرزمین روبه روش
بودن
دستی به بند چشم بندش زد و دور گوشش تکونی بهش داد ، تا پاشو گذاشت تو پله ی
اول نور های قرمز پخش شدن ، علنا هنگ سر جاش موند و به اطراف نگاه میکرد
هنوزم هیچ نظری نداشت راجب اینکه رئیس بزرگ دقیقا چجوری تو زیرزمین همچین
خرابه ای زندگی میکنه و نقشه میریزه
بعد از چند ثانیه انگار که شناسایی شده باشه نور های قرمز جاشونو به نور های سفیدی
دادن که مسیر رو واسش روشن میکرد
از پله ها با احتیاط پایین رفت ، به پاگرد آخر که رسید متوجه دو نفری که سرتا پا
مشکی پوشیده بودن و چیزیم از چهره اشون مشخص نبود و اسلحه به دست دو سمت در
ورودی ایستاده بودن شد
سهون خودشو رسوند پایین و جلوی در ورودی ایستاد :
-قراره از پیش تعیین شده دارم
یکی از اون نگهبان ها اسلحشو به کمریش زد و برای چک کردش جلو رفت ، بدنشو
سر تا پا لمس کرد تا مبادا سلاحی همراهش باشه ، وقتی مطمعن شد خبری نیست به اون
یکی نگهبان اشاره کرد تا در رو باز کنه
سهون یقه ی لباسشو مرتب کرد و وارد شد ، اول از هر چیزی فضای فوق بزرگ و
مجللی که واردش شده بود توجهشو جلب کرد
به عقل جن هم نمیرسید همچین مخفی گاه بزرگ و مجللی زیر اون خرابه ساخته شده
باشه ، جا به جای این قصر زیر زمینی با ال ای دی و لامپ های پر نور پر شده بود و
فضا رو از بیرون هم روشن تر کرده بود
پسر قد کوتاهی داشت به سمتش میومد باعث شد سر جاش بایسته تا اون پسر به استقبالش
بیاد و راهنماییش کنه
پسر موهایی که شاید به زور به یک سانتی متر میرسیدن داشت و همونو به رنگ
خردلی در آورده بود ، پوتینی به پا داشت و پاچه ی شلوار چند جیبه اش رو داخل
پوتینش کرده بود ، کت مشکیش روی لباس خردلیشو پوشونده بود
هرچقدر که به سهون نزدیکتر میشد قیافه ی جدیش بیشتر جلب توجه میکرد ، رو به
روش ایستاد و دستشو جلو برد :
*دی او
سهون سرشو پایین آورده بود تا نگاه مغرورشو به چشم های درشت پسر روبه روش بده
دستشو برای دست دادن جلو برد و محکم دست دی او رو فشرد :
-اوه سهون
*رئیس منتظرتون هستن...از این طرف
جلوتر راه افتاد تا مسیر رو بهش نشون بده ، سهون در کمال غروری که بهش دست داده
بود دنبالش راه افتاد ، سهون اولین کسی بود که از دنیای بیرون این قصر زیر زمینی به
دیدن رئیس بزرگ میومد و میتونست ببینتش
اولایی که با رئیس بزرگ شروع کرده بود به همکاری تا مرز کشته شدن توسط افراد
رئیس بزرگ رفته بود چون سهون یه فرد شناخته شده بود توی کشور اما خودشو خوب
به رئیس بزرگ اثبات کرده بود و حالا پسر آخر خانواده ی اوه ، پسر رییس جمهور
سابق کره میتونست حضوری رئیس بزرگ رو ببینه و همکاریشونو گسترش بده
سهون با سواستفاده از موقعیت اجتماعیش به راحتی میتونست هر جایی بره حتی به
مهمونی وزیر! و این یه پوینت خیلی مثبت بود برای رئیس بزرگ توی کار هاش
از پله هایی که بعد از یه راهروی بزرگ بود پایین رفتن ، هر چقدر بیشتر پیش میرفتن
فضا تاریک تر میشد دقیقا برعکس فضای اصلی قصر زیر زمینی
یه در بزرگ مشکی با طراحی خاص رو به روشون بود ، صدای شلیک بلند شد
دی او نفسی کشید و سرشو برای تاسف تکون داد به ثانیه نکشید که اون در مخوف باز
شد ، دو تا دختر با لباس های شبیه به هم در حالی که ماسک زده بودن جسد پسری
خونی رو از اون اتاق میکشیدن بیرون اومدن
به عنوان اولین ملاقات زیادی خشونت بار بود واسه سهون ، نفس عمیقی کشید و خودشو
برای دیدن رئیس بزرگ آماده کرد
دخترا جنازه رو از کنار سهون روی زمین کشیدن و بردنش ، دی او دستشو گذاشت تو
کمر سهون و با دست دیگه اش اشاره کرد به اتاق :
*رئیس منتظرن
سهون سری تکون داد و پاشو گذاشت توی اتاق ، با اینکه فضا تقریبا تاریک بود اما با
نور آباژو کم نور محوی که کنار میز رییس بزرگ بود همه چیز قابل دیدن بود
در پشت سرش بسته شد ، اولین چیزی که نظرشو جلب کرده بود بوی سیگار غلیظ و
مرغوبی بود که فضا رو احاطه کرده بود
مرد قد بلندی که پشت به سهون مقابل میز سیاهش ایستاده بود و داشت سیگارشو تو
جا سیگاری میفشرد تا خاموشش کنه به مهمون جدیدش به روش خودش خوشامد گفت :
×اگه پاهاتو دوست داری بهتره بشینی
سهون جلوتر رفت و روی یکی از مبل ها نشست :
-دیدنتون باعث افتخاره !
گوشه ی لب مرد بالا رفت ، سیگارشو ول کرد تو جاسیگاری طلاش دستی کشید بین
موهای استخونی رنگ بلندش
سهون داشت توی ذهنش هر چهره ای رو واسه رئیس تصور میکرد ، اولین باری بود
که صدای واقعیشو میشنید و برخلاف تصورش که از موهای سفید مرد داشت اون صدا
جوون به نظر میرسید ، زل زده بود بهش تا اینکه بالاخره مرد چرخید
ازدیدن چهره ی جوونش ابروهاش ناخودآگاه پریدن بالا  " اونکه خیلی جوون
هست...چجوری اینقدر نقشه های حرفه ای میکشه و همه رو روی یه انگشتش
میچرخونه ؟ "
رئیس بزرگ که انتظار همچین ری اکشنی از صورت سهون داشت لبخند جذابی به
صورتش نشوند ، میزشو دور زد روی صندلی مخصوصش جا گرفت :
×اوه سهون...پسر کوچیک و مالک حقیقی تمام ثروت و دارایی رییس جمهور سابق!
امتحاناتتو خوب پاس کردی تا الان ، میدونی چرا کشوندمت اینجا ؟
چشمای سهون تو صورت جوون و جذاب رئیس بزرگ تاب میخورد ، لب های قلوه ای
بینی کاملا مناسب چشم و ابروی خاص به طرز عجیبی بیشتر شبیه یه ستاره هالیوودی
بود تا رئیس یه بند قوی و بزرگ ؛ سهون هنوزم گیج بود سرشو منفی تکون داد :
-خیر..
دستای رئیس اومدن روی میز و انگشتاش توی هم قفل شدن :
×میخوام یه طبقه بکشونمت بالاتر! میتونی از پس ریسک هاش بر بیای؟
سهون خوب به یاد داشت توی قرار دادی که اوایل امضا کرده بود همه ی شرایط ذکر
شده بودن و یکی از قانون های این شراکت این بود که کسی که وارد این سیستم بشه
هیچ جوری نمیتونه خارج بشه مگه اینکه بمیره! بنابراین تنها راهی که داشت قبول کردن
بالاتر اومدن از پله هایی بود که رئیس بزرگ جلوش گذاشته بود ؛ با صدایی محکم بدون
هیچ لرزشی مثل همیشه با قدرت جواب داد :
-برای هر ریسکی آماده هستم
×یه تیم کوچیک نیاز داری از بهترین افرادت استفاده کن ، همشونو توی عمارت خودت
نگه دار تمام فنون رزمی و کار با انواع اسلحه بهشون آموزش بده باید مطمئن بشی
همشون این کاره هستن وقتی که همشون آماده شدن کار جدیدت شروع میشه و از این به
بعد گزارش هاتو حضوری بهم میدی
-بله قربان
رئیس سری تکون داد و با اشاره ی دست بهش فهموند که دیگه میتونه بره ، سهون
مودب از جاش بلند شد ادای احترامی کرد و رفت سمت در هنوز پاشو بیرون نذاشته بود
که رئیس صداش زد :
×اوه سهون...کسایی که توی پروژه های اخیر استفاده کردی رو بیار توی تیمت
اولین کسایی که از ذهن سهون گذشتن نامجون و دو تا زیر دستاش بودن ، چشمی گفت و
بار دیگه خداحافظی کرد ، با بسته شدن در لبخند کجی رو لب های رئیس نقش بست
همونجور که انگشتاشو روی میز توی هم قفل کرده بود انگشت اشاره اش رو بالا پایین
کرد و زیر لب با خودش حرف زد :
×بالاخره لیو داره بهت نزدیک تر میشه....کریس!












End part 12

BLUE BLOODEDWhere stories live. Discover now