بک دستی توی موهای دسته دسته شده ی خیسش کشید و تمام زورشو میزد که از خجالت لخت بود بدنش آب نشه
نمیفهمید چه فعل و انفعالاتی تو مغزش پیش میاد که مقابل همه پرو هست ولی چانیول هنوزم واسش یه استثنا هست...!
هدفونشو از دور گردنش بیرون آورد و گذاشتش کنار موبایلش و تا جایی که دستش میرسید جفتشو از لبه ی حوض دور کرد
"برم یعنی...؟ ضایع نیست ؟ "
مدام خودشو سوال پیچ میکرد ولی تهش خشک شده بود همونجا ، با صدای چانیول دوباره چیزی ته دلش تکون خورد :
_همیشه هتل های معتبر میری ؟ خیلی متفاوته با اونی که میشناختم!
بک هیچ ایده ای نداشت که چانیول چرا بازم داره شروع میکنه وقتی که همه چیز رو با ازدواج کردنش واسه خودش تموم کرده بود ، نفس عمیقی کشید و تو دلش خودشو آروم کرد تلقین های پشت سر همش که دیگه چانیول واسش مرده رو مدام تو ذهنش مرور میکرد تا بالاخره تونست زبون چوب شدش رو به حرکت در بیاره و سوالی که از دیشب تو سرش میچرخید رو بپرسه :
+چرا استعفا دادی ؟
سوالش چانیول رو کشوند به روزی که توی اداره واسش جشن گرفته بودن تا تولدشو تبریک بگن...همونجا اعلام کرده بود که استعفا میده و روز بعدش استعفا نامه اش رو تحویل داده بود
لباشو با یاد آوری حس و حال اون موقعه ها کوتاه روی هم فشرد ، چشم هاش آروم بسته شدن و چند ثانیه بعدش آرومتر باز شدن
سیاهی چشم هاش فیکس شده بود به چشم های بکهیون :
_خصوصیه
پوزخند حرصی بک رو لباش نقش بست دلش میخواست پاهاشو بکوبه توی آب و حرصشو خالی کنه زیر لب خیلی آروم با خودش زمزمه کرد :
+خصوصی به یه ورم
اخم های چانیول کشیده شده بودن توی هم گوش هاش بدجوری تیز بود و هر چیزی رو میتونست واضح بشنوه ، این بکهیونه مقابلش اصلا شبیه کسی که همیشه تو ذهنش داشت نبود فقط ظاهرش شبیهش بود...اونم دیگه نه زیاد !
بک گلوشو الکی صاف کرد :
+اهمم...هتلت اونقدرام اوکی نیست جای پیشرفت داره
چان سری تکون داد جوری که ( آره تو راست میگی ) ازش شلیک میشد
سکوتی بینشون حاکم شد نگاه های زیر چشمی و یواشکیشون به همدیگه جوری شد که هر یک ثانیه یک بار به ترتیب همو میپاییدن ولی متوجه نمیشدن اون یکی هم داره همین کار رو میکنه
بک بالاخره قادر شد بدنشو تکون بده و از جاش بلند بشه ، لبه ی حوض نشست و پاهاشو توی آب فرو برد عمدا تند تند تکونشون میداد و محکم میکوبیدشون توی آب تا یه جوری حال چان رو بگیره
چندین قطره آب پاشیده شد تو صورت چان و بالاخره از یه جایی به بعد صبرش تموم شد دستی کشید روی صورتش لبای خوش فرمشو روی هم فشرد و سعی میکرد خشمشو کنترل کنه کلمه به کلمه کلمات رو از بین دندون های چفت شدش بیرون کشوند :
_میشه مثل یه بچه پاهاتو نکوبی توی آب؟!
بک که به خواسته اش رسیده بود خودشو زد به اون راه و شونه ای بالا انداخت :
+من زیاد از آب خوشم نمیاد واسه همین درعوض پاهامو میذارم تو حوض چیه نکنه قوانین هتلت نقض شد؟
_فقط گربه ها از آب بدشون میاد
چان بی منظور اولین چیزی که از فکرش گذشت رو به زبون آورد و با اخم های تو همش دستی کشید روی صورتش تا قطره هایی که شلیک شده بود رو صورتش رو پاک کنه ؛ حقیقت این بود که بکهیون هنوزم تو اعماق ذهن چانیول تنها گربه ی چکمه پوش بود ! تنها کسی که همچین لقبی داشت...
سکوت طولانی بکهیون توجهشو جلب کرد سرش بالا اومد تا ببینتش
تا نگاهشون تو هم گره خورد بکهیون صورت مغمومش رو مخفی کرد پشت نقاب اخمو و بداخلاقش درجا بلند شد و در حالی که سعی داشت بین پاهاشو با دستش بپوشونه
رفت سراغ کمدی که حوله اش رو داخلش آویزون کرده بود
شلوارک کوتاهش خیس بود و حسابی چسبیده بود بهش
مهم نبود چقدر با خودش بجنگه و بخواد فراموش کنه هر کاریم که میکرد باز هم گذشته غم انگیزش با چانیول جزیی از زندگی لعنت شدش بود و با هیچ چیزی پاک نمیشد
میتونست سنگینی نگاه چانیول رو حس کنه سریع در کمد رو باز کرد و حوله ی تنی سفیدش رو برداشت و پوشیدش
کمربندشو سفت دور کمرش گره زد و لبه های بالایی حولشو با دست کشید سمت همدیگه هول هولکی تنها چیزی که به ذهنش اومد رو واسه جواب رو به چانیول گفت :
+من گربه چکمه پوش نیستم
نفس چانیول تو سینش حبس شد موند چی بگه حتی ، تا خواست دهنشو باز کنه بکهیون با عجله رفت بیرون
چان آروم با خودش لب زد :
_من فقط گفتم گربه....نگفتم چکمه پوش
مشتش رو محکم کوبید توی آب
" این چه احساس کوفتیه که من دارم؟ بکهیون هنوزم داره توی قلبم زندگی میکنه؟! اون یه خلافکار...نه ! رئیس یه باند بزرگه طرز فکرش کاملا با من فرق داره چقدر دیگه باید اینا رو به خودم بگم "
دست خیسشو کشید بین موهاش و بهشون فرم داد
نفسشو با حرص محکم شوت کرد بیرون و همونجور که نگاه عصبیشو تو اون فضا میچرخوند چشمش افتاد به موبایل و هدفون بکهیون
"همینو کم داشتم...."
یه کرمی توی دل چان وول میخورد و وادارش میکرد که خودش شخصا اونا رو واسش ببره دقیقا برعکس عاقله درونش که سعی داشت ایگنورش کنه
"به من ربطی نداره "
با خودش تکرار کرد ، مچ پاشو تند تند تکون میداد یکدفعه ای از جاش بلند شد و زیر لب غرید :
_سگ توش!
لباس زیرش رو بیرون آورد و پرت داد تو سبد شست و شوی لباس ها یه جدید پوشید با حوله کوچیکی خودشو خشک کرد و حوله تنی رو پوشید ، بدش میومد حوله ای که قراره بپوشه خیس بشه
موبایل و هدفون بک رو برداشت و زد بیرون ، یک راست رفت سمت اتاق خودش نگاهی به در اتاق بزرگ کناری کرد
دو دل بود که الان بره پسش بده یا بذاره فردا ، حس کنجکاویش اجازه نداد بره دم در اون اتاق پس سریع رمز اتاق مخصوصش رو زد و رفت داخل
دمپاییش رو کنار در بیرون آورد و پاورچین رفت سراغ کمدش جوری که یوجین از خواب بیدار نشه لباس هاشو بی صدا عوض کرد
روی مبل نشست و هدفون رو گذاشت روی گوشش دکمه ی پلی رو زد
آهنگ آشنایی پخش شد توی گوشش ، قبلا خودشم زیاد گوشش داده بود (U broke me first )
آب دهنشو به زور قورت داد و سرشو تکیه داد عقب
تنها چیزی که فضا رو روشن کرده بود چراغ خواب عروسکی آبی یوجین بود
خیره شد به سقف
دوباره هجوم فکر ها به سرش !
از وقتی پدر شده بود و برای اولین بار دست کوچولوی یوجین رو گرفته بود حس کرده بود که باز هم زنده شده و حالش خوبه
حاظر بود بمیره ولی یوجین دردی نکشه ، این بچه تنها دارایی پارک چانیول شده بود دارایی با ارزشش...
چان حس میکرد نصفه دیگه ی روحش رفته تو جسم یوجین و اون دقیقا خودشه
علاقش بیش از چیزی بود که بشه با کلمات توصیفش کرد ، اما الان چیزی تونسته بود باز هم دنیای جدید آرومش رو آشوب کنه
بیون بکهیون!
بکهیونی که نباید دیگه برمیگشت و قاعدتا نباید اینقدر با وجودش دوباره قلب چان رو چنگ مینداخت اما حقیقتی بود که نمیشد انکارش کرد
چان نمیتونست بکهیون رو توی قلبش واسه همیشه خاک کنه
آهنگ بعدی پلی شد ( love is gone )
چان نگاهشو از سقف گرفت و از جاش بلند شد کلافه دستی بین موهاش کشید
نگاهی به چهره ی غرق خواب یوجین انداخت
نفس عمیقشو بیرون داد و زمزمه وار از خودش پرسید :
_چرا همه ی آهنگ هاش غمگینن؟
دلش نمیخواست قبول کنه که دلیلش خودشه ، از طرفی هم دوست نداشت بفهمه بک عاشق کسه دیگه ای شده و از اون هم شکست خورده
بک برای شکست احساسی زیادی ضعیف بود و چانیول این رو خوب میدونست...در واقع تنها کسی بود که اینو میدونست
هدفون رو خاموش کرد و گذاشت روی میز ، رفت سراغ کتش که آویزون بود به چوب لباسی و پاکت سیگار و فندکشو برداشت
مثل هر شب رفت توی تراس ، در رو آروم پشت سرش بست تا هوای داخل سرد نشه مبادا که یوجین سرما بخوره
یه نخ از پاکت بیرون آورد و نشوند بین لب هاش فندکشو زد زیرش و اولین پکش رو بهش زد ، جلوتر رفت و تقریبا چسبیده به شیشه ضخیم محافظ رو به روش ایستاد
پاکت سیگار و فندکشو گذاشت تو جیب شلوارش
سیگار رو بالاخره بین انگشت هاش گرفت ، دود سفیدش توی سیاهی شب به رقص در اومده بود
چشم از دود ها برنمیداشت ، از نظر خودش سیگارش وفادارترین عروسی بود که میتونست داشته باشه
از لب هاش کام میگرفت و اون هم لباس سفیدشو واسش میسوزوند و دم نمیزد
حجم زیادی از دود رو از دهنش بیرون روند "بی خیاله این ادبیات ها...این فقط گیجم میکنه و میذاره راحت بخوابم "
نگاهشو اطراف چرخوند که اتفاقی از گوشه ی چشمش شخصی رو دید
سرش چرخید سمت تراس کناری ، انگار چنتا سیم لخت برق وصل شد به قلبش
ابرو هاش با حس افسوسی که ناخودآگاه بهش دست داده بود شکسته بالا رفتن
پسری که بی حواس توی اون تراس درست مثل چانیول غرق توی دود کردن سیگاری شده بود بکهیون بود!
تی شرت لانگ مشکی رنگی به تن داشت و موهاش توی پیشونیش بخاطر باد خنکی که میوزید به هم ریخته شده بود
نیم رخش به چانیول بود و به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود
چان کاملا چرخید سمتش و ناباورانه خیره شد بهش
"این همون بکهیونی هست که از سیگار کشیدن های من ناراضی بود؟...اون خودش داره این کار رو میکنه...بیون بکهیون!؟ "
نمیتونست باور کنه ، این بکهیون با گربه ی چکمه پوش توی خاطرات چان خیلی متفاوت بود
انقدر خیره خیره نگاهش کرد که بالاخره بک سنگینی نگاهی رو روی خودش حس کرد سرشو چرخوند که نگاهی به داخل اتاق کنه ، فکر کرد کریس برگشته
اما بین راه نگاهش به چانیول افتاد
از شوک دیدنش یک لحظه تا مرز سکته رفت چشم های گرد شدش قفل شدن به چان تو دلش به خودش آرامش میداد و خودشو دعوت میکرد به چنتا نفسه عمیق اما همین شد که یکدفعه ای به سرفه کردن بیوفته
تا سرفه کرد چانیول تا جایی که میتونست رفت سمت تراسش و لبه ی حفاظ رو گرفت حتی حواسش نبود که نگران شده و داره بروزش هم میده
بعد از چهار تا سرفه بالاخره بک ساکت شد و با چشم های پر استرسش نگاهی به چان کرد :
+یاااا چرا یکدفعه ای ظاهر میشی و خیره میشی به آدم؟؟
چانیول با افسوسی که تو صداش موج میزد پرسید :
_سیگار میکشی؟
بک لبشو نامحسوس از داخل گاز گرفت :
+خودتم میکشی ، قانونی تو هتلت راجبش داری ؟
صدای نفس کشیدن بی اعصاب چان واضحا به گوشش رسید ناخودآگاه باعث شد بخواد خودشو توضیح بده :
+وقتی کشف کردم آرومم میکنه بهش معتاد شدم
چان سری با تاسف تکون داد چنگ زد به لبه ی شیشه ی حفاظ :
_ولی تو ازش متنفر بودی!
+به تو ربطی نداره ! میفهمی؟ حساسیت هاتو بذار واسه زن و بچت پارک چانیول
اخم های فضایی چان تو هم بود اما فرصت نکرد که مکالمشونو ادامه بده چون بک سریع برگشت داخل اتاقش و در رو پشت سرش محکم بست
چیزی ته دل چانیول میجوشید و کم کم ممکن بود آتشفشانش فوران کنه ، سیگار رو خاموش کرد و پرتش داد توی سطل زباله کوچیک گوشه ی تراس
برگشت داخل و بی برو برگشت رفت روی تخت ، با خودش فکر کرد شاید در آغوش گرفتنه یوجین مثل همیشه بتونه آرومش کنه پس روی تخت دراز کشید و با احتیاط دستشو برد زیر سر یوجین
یوجین طبق عادتش توی خواب خودشو کشید بالا و مثل همیشه اومد روی شکم ددیش خوابید ، سر کوچولوش روی قفسه ی سینه ی چانیول فرود اومد
اما به طرز عجیبی فکر چان هنوزم گیره اتاق کناری بود و مدام با خودش فکر میکرد
بکهیون الان اون سمت دیوار داره چیکار میکنه
تفنگشو تو دستش آماده گرفته بود اطرافشو پایید و از پشت دیواری که کمین کرده بود بیرون اومد
با احتیاط سریع رفت سمت پله ها و ازشون بالا رفت
"توی چه خرابه ی افتضاحی قایم شده "
با تاسف نسبت به اون شخص پیش خودش گفت و به راهش ادامه داد
پشت در ایستاد نفس عمیقی کشید و دستگیره ی در رو آروم کشید ، در رو بی صدا باز کرد
همونجور که انتظار داشت اون پسره مرد شکم گنده روی تختش خوابیده بود و صدای خر و پفش نشون میداد که داره خواب هفت پادشاه رو میبینه
با خیال راحت رفت بالای سرش و ماشه ی تفنگشو کشید گرفتش سمت سر پیره مرد
"برو به جهنم! "
شلیک کرد ، چند قطره خون پخش شد روی لباساش و ملافه ی سفید روی تخت
با حالت چندشی نگاهی به ملافه انداخت :
-حیف ملافه بود با خون تو کثیف بشه !
دستور داشت فقط این پیره مرد از کار افتاده رو خلاص کنه اما راضی نمیشد دست خالی برگرده هتل
نگاهی به اطراف کرد یه میز چوبی به درد نخور سمت دیگه ی اتاق بود
رفت سمتش و کشوی میز رو کشید بیرون
یه مشت خرت و پرت بی ارزش داخلش بود ، عصبی کشو رو فشار داد داخل و بستش
"دیر اومدم سراغت...آه در بساطت نیست "
تیپایی زد تو میز و دورش زد پاکت نامه رو از جیبش بیرون آورد و گذاشت روی میز کوبید روش :
-اینم از اعترافاتت
برگشت سمت تخت و تفنگ رو پرت کرد کنار اون پیره مرد نگاهشو با نفرت ازش گرفت و از اتاق لعنت شدش زد بیرون
خونه ی محقری که توش مثلا قایم شده بود به قدری درب و داغون بود که هیچی نمیشد ازش دزدید حتی
در کمال آرامش از دیوار پشتی حیاط پرید توی کوچه عقبی
نقاب کلاهشو بیشتر کشید جلو و طبق دستورات رفت تا سر خیابون اصلی تا به تلفن های عمومی رسید
موبایلشو از جیب شلوارش بیرون آورد و صدای ضبط شده رو آماده کرد
با پلیس تماس گرفت و تا برداشتن صدای دخترونه ضبط شده رو پلی کرد :
(سلام من صدای شلیک گلوله شنیدم لطفا به آدرس....بیاین )
تا صدا تموم شد گوشی تلفن رو گذاشت سر جاش ، دستاشو با خیال راحت فرو برد تو جیب های شلوارش و راهی کوچه ای شد که ماشینش رو داخلش پارک کرده بود
صدای قدم های خودش رو توی اون منطقه ی خلوت میشنید لبخندی گوشه ی لبش نقش بست
" شبیه همون شب هست یا من اشتباه زدم؟ "
( فلش بک 19 سال قبل ، روسیه ) :
نایلون قرص های مامانش تو دستش بود و با تمام توانش توی اون حجم از برف سنگین شب تاریک راه میرفت ، ماهیچه هاش یخ زده بودن و نمیتونست زیاد تکونشون بده دیگه شال گردنشو روی صورتش بیشتر بالا کشید و تا زیر چشم هاش بالا آوردش
نفس لرزونشو بیرون داد تا شاید یکم صورتش گرم بشه ، یکی از چراغ های توی خیابون سو سو میزد
سر جاش ایستاد و سرشو بالا گرفت دونه های برف با طراحی های مخصوص خودشون توی هوا میرقصیدن و پایین میومدن
با خودش فکر میکرد چی میشد اگه واقعا خدایی که مامان مریضش همیشه ازش حرف میزد واقعا وجود داشته باشه
مامانش مسیحی با ایمانی بود اما هیچ وقت خوشی ندیده بود ، به همون اندازه که هر روز دعا میکرد و خداش رو شکر میکرد بدبختی میکشید و همه ی این ها باعث شده بود کریس حتی نخواد راجب اون خدا فکر هم کنه
اما حالا که کاملا گیر کرده بود توی زندگیش ته دلش واقعا امیدوار بود اون خداعه وجود داشته باشه و به کمکشون بیاد
آب دهنشو به زور قورت داد و به سختی پاشو از بین برف ها بیرون آورد تا باز هم قدم برداره :
-اگه اون خدا وجود داشته باشه ما رو از این وضع نجات میده
با خودش با نهایته نا امیدی تکرار کرد ، از سرمای زیاد دیگه پاهاش رو حس نمیکرد حتی دیگه نمیسوختن و مور مور هم نمیشدن
تعادلشو از دست داد و پاهای سستش کشوندنش روی زمین
دستای بی جونش رو تکیه داد رو زمین تا با صورت نره تو برف ها ، نایلون قرص ها از دستش پرت شد جلوتر
" کاش همینجا میمردم..."
با این فکر تصمیمشو به قطع گرفت دیگه از آخرین زور بازو هاش استفاده نکرد و خودشو ول کرد روی برف ها ، به کمر همونجا دراز کشید
هیچ وقت پدرشو ندیده بود و از وقتی که یادش بود با مامانش زندگی میکرد ، زیاد هم بد نبود تا اینکه مامانش دچار یه بیماری ناعلاج شد که با یه سری دارو ها فقط میتونست جلوی درد هاشو بگیره
توی کشوری گیر کرده بود که نه بهش پاسپورت رفتن میداد نه اقامت ، فقط قاچاقی توی این محله ی پایین زندگی میکرد
چشم هاشو بست ، صدای مامانش توی ذهنش تکرار میشد که واسش داستان میگفت تا بخوابه...شب هایی که بچه بود و چیزی از زندگی دردناک بدون مامانش نمیدونست
( بدن دخترک کبریت فروش روی برف های سرد افتاد و چشم هایش بسته شد ، دست پدر بزرگش را گرفت ناگهان تمام آسمان با کبریت های زیادی روشن و گرم شد ؛ دخترک کبریت فروش دیگر نفس نمیکشید اما کسی نمیدانست که او به دیدار خالق خود رفته و حالا جایش گرم است )
بدنش داشت یخ میزد به زور لب هاشو از هم باز کرد :
-پسرک کبریت فروش...کریس وو
هوشیاریش رو از دست داد و دیگه متوجه چیزی نبود شاید انتظار داشت مثل داستان بچگیاش بتونه دست یه آدم مهربون رو توی اسمون بگیره و همه جا با کبریت های معطر روشن و گرم بشه
با حس گرما انگشت های پاشو تکون داد ، صدا های غیر واضحی میشنید
به زور چشم هاشو باز کرد صورت یک نفر مقابلش بود که با باز شدن چشم های کریس ذوق زده شده بود و مدام داشت باهاش حرف میزد اما کریس نمیتونست یک کلمه رو هم درست تشخیص بده
شونه هاش تکونی خوردن و یکی مدام میزد تو صورتش عصبی شده بود به زور چشم هاشو کاملا باز کرد تازه فهمید که توی یه اتاق بزرگ هست
هنگ به پسری که هم سن و سال های خودش بود نگاهی انداخت ، چشماشو با حیرت توی اتاق میگذروند ، دیوار های زرشکی و پرده های بلند طلایی
اتاق فوق بزرگی بود و پر از وسایل های قیمتی ، انگار اومده بود توی یه قصر
پسری که لبه ی تخت نشسته بود دوباره به حرف اومد :
+هی حالت خوبه؟؟ میتونی منو ببینی؟
نگاه کریس دوباره برگشت روی اون پسر ریز جثه که مو های بلند و مشکی داشت
لب های باریک و قرمزش به لبخند کشیده شده بودن ، کریس سری تکون داد :
-من کجام؟
پسر با ذوق خودشو روی تخت کشید جلوتر و با هیجان در حالی که دست هاشو تکون میداد شروع کرد به توضیح دادن :
+من اسمم بکهیونه با پدرم داشتیم از یه جایی برمیگشتیم عمارت که من تو رو بین برف های توی مسیرمون دیدم ازشون خواستم بیارنت اینجا...تو هم مثل من کره ای هستی نه
کریس گیج پلکی زد فهمید که نمرده اما همین که این جوری نجات پیدا کرده هم واسش عجیب بود خودشو کشید بالا سر جاش نشست :
-اسم من کریسه...کره ای نیستم ولی بنا به دلایلی زبان های کره ای چینی و روسیه ای رو بلدم
بکهیون خوشحال از اینکه یک نفر هم زبون علاوه بر پدر خوندش پیدا کرده دستشو جلو برد واسه دست دادن :
+خوشبختم کریس
کریس نگاهی به دست ظریفش انداخت و دست خودشو جلو برد با شک بهش دست داد احساس امنیتی از دست بک بهش منتقل شد که باعث شد لبخند عمیقی بزنه :
-منم خوشبختم بکهیون
بکهیون بعد از مدت ها بالاخره داشت لبخند میزد ، حس میکرد هیونگش رو پیدا کرده و اون دوباره تناسخ پیدا کرده و یه جوری به همین سرعت برگشته پیشش هرچند میدونست کریس هیونگش نیست ولی میخواست همچین حسی داشته باشه
توی دلش نقشه هایی میچید واسه نگه داشتن کریس پیش خودش.
( پایان فلش بک )
از همون روز بود که کریس برای همیشه پیوند خورد با زندگی بکهیون ، تنها پسر زیبایی که تو کل عمرش دیده بود !
پسری که انگار قلبشو ازش گرفته بودن اما میدید که همیشه تو خلوت خودش اون قلب زخمی رو بیرون میاره ؛ کریس میخواست هر جوری هست همه چیز رو واسه بکهیون جبران کنه اما بک بهش اجازه نمیداد از یه حدی بیشتر بهش نزدیک بشه یا حتی بهش خوبی کنه
اونا با هم بزرگ شدن و از یه جایی به بعد مثل دو تا برادر حقیقی در کنار هم زندگی کردن
کریس قسم خورده بود هیچ وقت بکهیون رو تنها نذاره بره ، جفتشون بجز هم کسی رو نداشتن
هرچند بک نمیخواست به این حقیقت اقرار کنه و غرورشو همیشه مثل یه دیوار میکشید بین خودش و کریس اما کریس اهمیتی نمیداد دیگه
مهم این بود که از اعماق قلبش میدونست اوضاع از چه قراره دیگه
بالاخره رسید به ماشینش تا سوار شد قبل از حرکت اول به بکهیون زنگ زد تا گزارش کارشو بده بهش
بعد از چندین بوق بالاخره جوابشو داد ، صدای گرفته اش لبخندی رو لب کریس آورد:
+چیه؟
-علیک سلام خوابالو...کار تمام شد دارم برمیگردم
+اوکی گمشو دیگه میخوام بخوابم
-بداخلاق کوچولو
کریس عمدا کلمه ی کوچولو رو هم به آخر حرفش اضافه کرد و همین شد که صدای داد بک از پشت گوشی گوشش رو تا مرز کر شدن برد
موبایل رو یکم از گوشش فاصله داد لبخند بزرگی زده بود و به بد و بیراه هایی که بک نثارش میکرد گوش میداد تا اینکه بک تماس رو روش قطع کرد
موبایلشو پرت داد روی صندلی کنارش و ماشین روشن کرد راه افتاد
"حیف که نمیتونم دیگه بهت بگم گربه ی وحشی "
End part 7
YOU ARE READING
BLUE BLOODED
Fanfictionمامور عالی رتبه مخفی ، پارک چانیول ، که از تنهایی خودش لذت میبره و انگار با شغلش ازدواج کرده برای ماموریتش وارد سیستمی میشه که کل مسیر زندگیش رو عوض میکنه ، بخاطر شغلش وارد اون سیستم شده بود اما برای اولین بار حواسش پرت شخصی میشه! با ملاقات دوباره...