Chapter 08

232 80 16
                                    

دستاشو میبرد پشت سرش میکوبید به همدیگه و دوباره میاورد جلوی بدنش میکوبیدشون به همدیگه زیر لب واسه خودش شعری که یاد گرفته بود میخوند و تو همون منطقه ای که ددیش تعیین کرده بود راه میرفت واسه خودش

لباس مورد علاقش رو پوشیده بود و کفش قرمز پرنسسیش رو باهاش ست کرده بود

تو عالم خودش بود و از روی سنگ های بزرگ و سیاه تر میپرید

همین حین یکدفعه ای چشمش خورد به بکهیون ، میتونست از رنگ موهاش از دور دست ها هم تشخیصش بده

لبخندی با ذوق زد و بی خیال باختن توی بازی فرضیش شد ، بدو بدو از روی سنگ های کم رنگ تر هم رد شد تا خودشو برسونه بهش :

*آقااااا...آقاااای مو خوشگل

از صدای جیغ جیغی و بلندش توجه بکهیون جلب شد ، سرشو از موبایلش بیرون آورد ته دلش داشت کائنات رو سرزنش میکرد

" چرا این بچه همش تو پیشونی منه آخه "

واسه اینکه نشون بده اخلاقش خوبه و سر کسی عصبانیتشو الکی خالی نمیکنه لبخندی زد و واسش دست تکون داد ، یوجین مشتاق تر دوید سمتش

تا رسید بهش اینقدر نفس نفس میزد که بک مونده بود چیکار کنه الان :

+هی بچه...حالت خوبه؟

یوجین نفس عمیق دیگه ای کشید و اعتراض کرد :

*آجوشی من که اسمم رو بهت گفتم

بک شونه ای بالا انداخت و عمدا آب نبات چوبی رنگا رنگی که خریده بود رو جلوی یوجین باز کرد و خوشمزه لیسی بهش زد تا دلشو آب کنه :

+اسم منم آجوشی نیست و بکهیونه!

یه نگاه یوجین به آب نبات و یه نگاه دیگش به بک بود آب دهنشو کودکانه و ضایع قورت داد :

*منم بگم بکهیون؟

بک با بی خیالی اومی گفت و لیس بالا بلند دیگه ای به آب نباتش زد ، روی زبونش رنگی شد و توجه یوجین رو بیشتر از قبل جلب کرد

بک عمدا آب نباتشو تکون داد تو هوا :

+تو هم از اینا میخوای بچه؟

یوجین در حالی که سعی داشت آب دهنشو جمع کنه لباشو برد تو دهنشو و سرشو واسه تایید تکون داد ، خبیث درون بک بیدار شد :

+خب به ددیت بگو واست بخره

یوجین که انگار چیزی یادش اومده باشه چشماش درشت شدن و برقی از شادی زدن :

*بکهیون منو ددی امروز میریم خونمون شبم دیگه اونجا میخواااابیمممم

یوجین از موندن توی هتل خسته شده بود و دلش میخواست بره تو اتاق خودش با اسباب بازی ها و عروسک هاش بازی کنه

ذوقش علاوه بر صداش از چشم هاش هم معلوم بود ، اما بکهیون پکر شد

خبیث درونش کم آورده بود ، آروم زیر لب پرسید :

BLUE BLOODEDحيث تعيش القصص. اكتشف الآن