Chapter 03

262 79 29
                                    

از صبح چشم انتظار بود ، آدم های زیادی از عصر اومده بودن اونجا که خیلی هاشونو نمیشناخت

عروسکشو محکمتر بغل کرد و از روی صندلیش پرید پایین

همه ی آدم بزرگ ها مشغول حرف زدن با هم دیگه شده بودن و کسی به اون پایین ها نگاهی نمیکرد

دستشو به میله های نرده کنار پله ها گرفت و با نهایت تلاشش از پله ها بالا میرفت آخرین پله رو طی کرد با اینکه نفس نفس میزد اما خوشحال بود که رسیده به اونجا از اون بالا میتونست همه ی آدم های اون پایین رو ببینه

بجز مامان بزرگ بابا بزرگش که از صبح پیششون بود هیچ آدم آشنایی رو اون پایین

نمیدید

راه افتاد سمت اتاقی که هر وقت میومد اینجا داخلش میموند و بازی میکرد

در اتاق بسته بود سرشو بالا گرفت و با حسرت به دسته ی بالای در خیره شد ،

عروسکشو گذاشت روی زمین و رو سر انگشت های پاش خودشو کشید بالا دستشو

دراز کرد اما هنوزم به دسته ی در نمیرسید

لباش آویزون شدن  که فکر جدیدی به سرش زد چشم های درشتش برقی زدن ،

عروسکشو گذاشت زیر پاهاش رفت روش ایستاد یکم دیگه اگه بالا میرفت دستش به

دستگیره ی در میرسید اما همون یه ذره رو کم داشت و نقشه اش شکست خورد

شونه هاش افتادن و لباش آویزون شدن

سایه ای بزرگ افتاد روی در حس کرد یکی مچشو گرفته با عجله چرخید ، سرشو تا جایی که میتونست بالا گرفت

چشماش رنگ خوشحالی گرفتن و صورتش بشاش شد دستاشو سریع گرفت بالا و بازش کرد :

*ددییییی ددی

سریع با انگشت اشاره ی کوچیکش به در اتاق اشاره کرد :

*برم تو

نگاهش هنوزم به در بود که بغل شد و رفت بالا حس میکرد رفته توی آسمون ها

به کل یادش رفت که میخواسته بره داخل اتاق ، دستاشو گرفت بالا و تا از سر ددیش رد شدن لبخند سر خوشی زد :

*من بالا ترم

صدای ددیش که مثل همیشه باهاش ملایم حرف میزد گوش هاشو نوازش کرد :

_قدت بلند تر شد؟

تند تند سرشو تکون داد هزاران ( آره منم قدم بلنده ) از چشماش پرت میشدن بیرون

هیچ کس نمیدونه چرا بچه ها اینقدر علاقه دارن زودتر بزرگ بشن چون واقعا هیچ چیز لذت بخشی توی بزرگ سالی وجود نداره ، کل لذت های واقعی دنیا جمع شدن توی  بچگی آدم ها ، همون موقع هایی که با دیدن مورچه های روی زمین هم سرگرم میشی

BLUE BLOODEDDonde viven las historias. Descúbrelo ahora