Chapter 13

249 75 16
                                    

صدای قدم هاش با اون کفش ها داشت میخ میکوبید تو مغز چانیول
دستاشو تو هم قفل کرده بود و تکیه داده بودشون روی میز از بالای چشمش به راه رفتن و حرف زدن های رز نگاه میکرد اما انگار گوشش یه جای دیگه بود
بالاخره معجزه شد و حرف های رز تموم شدن دست به کمر و منتظر جواب رو به چان ایستاد :
×خب نظرت چیه ؟
چان هیچ نظری نداشت علنا راجب اون حرف ها ، لباشو روی هم کشید و بالاخره از جاش بلند شد میزشو دور زد و مقابل رز ایستاد :
_درک میکنم که نگران یوجینی اما ما جدا شدیم به عبارت دیگه قرار نیست توی یه خونه زندگی کنیم
رز پوفی کرد و با دستای ظریفش موهای بلوند شدشو زد پشت گوشش ، گوشواره ی نقره ای رنگش تکونی خورد :
×چانیول متوجه ای که یوجین دلش میخواد و نیاز داره هر دوی ما رو داشته باشه؟
چان کلافه نگاهی به ساعت مچیش انداخت ، حدود نیم ساعت دیگه قرار مهمی داشت
یه دستشو برد تو جیب شلوارش و آهسته قدم برداشت سمت در ، رز باهاش هم قدم شد معمولا چان همیشه همینجوری هدایتش میکرد بیرون
چان با لحن آرومی حرفشو پیش برد :
_میدونم رز ولی پیشنهاد خوبی نبود
چان فقط اول های حرف رز رو شنیده بود و نمیدونست ادامه اش چه بهانه و دلیل و منطق هایی چیده شده بود علاقه ای هم نداشت گوش بده ، حالا که رز ساکت شده بود میتونست حرف خودشو به کرسی بنشونه :
_من یک پرستار بهتر واسش پیدا میکنم
جفتشون میدونستن که یوجین لجباز شده و پرستار جدید رو هم قبول نمیکنه ولی راهی نبود چون چانیول یک درصد هم نمیخواست برگرده به زندگی زیر یک سقف با رز مطمئن بود رز هنوزم دوستش داره و فقط غرور و عقلش طلاق رو پذیرفته بود ، نمیخواست یک باره دیگه خودشو توی هچل بندازه و به زور با کسی که هیچ حسی بهش نداره یک عمر زندگی کنه اونجوری خوشحال نبود و وقتی خودش از زندگیش راضی نبود قطعا نمیتونست یه بابای خوب واسه یوجین هم باشه
در رو باز کرد و با اشاره ی دستش به رز اشاره کرد که بره بیرون ، همین کار های  ریز و جنتلمن بازی های ذاتی چانیول بود که رز رو هنوزم علاقه مند بهش نگه داشته بود هرچند این ها فقط اخلاق و مرام های ذاتی چانیول بود به علاوه پدرش اونو جوری تربیت کرده بود که همچین رفتار هایی هم داشته باشه ، ادب و احترام دو اصل مهم توی زندگیش بودن
پشت سر رز خودشم اومد بیرون و در رو بست ، بدون حرفی با هم دیگه تا طبقه ی هم کف رفتن
چان توی ذهنش متنی که واسه قرار کاریش به زبان ژاپنی آماده کرده بود رو مرور میکرد که با صدای رز از فکراش کشیده شد بیرون :
×یوجین؟؟
نگاه چانیول از همون اول چسبید به بکهیونی که انگار معلمش مچش رو گرفته صاف ایستاده بود کنار یوجین و دستاشو برده بود پشت سرش
یوجین از بکهیون هم ضایع تر بود کاملا مشخص بود داره یه چیزی رو پشت سرش قایم میکنه ، رز از همه جا بی خبر جلوتر رفت لبخند دندون نمایی زد :
×چه تصادفی باز هم همو دیدیم
مردمک چشم بک مدام تکون میخورد ، یه نگاهش به چان بود یه نگاهش به رز
لباشو کوتاه روی هم فشرد در حالی که دستاشو پشتش قایم کرده بود :
+عااا...سلام
×اوه ببخشید یادم رفت..سلام
یوجین یکدفعه پرید وسط مکالمشون و ددیش رو مخاطب قرار داد :
*ددی من داشتم از اینجا رد میشدم بععععد دیدم بکهیونی هم داره رد میشه فقط رد شدیم
هم زمان که یک تای ابروی چانیول بالا رفت شونه های بکهیون نا امیدانه از ضایع بازی های یوجین افتاد و نامحسوس بازدمشو از بین دندون های چفت شدش هول داد بیرون
تو هوا معلوم بود که چانیول همچین چیز بچگانه ای رو باور نکرده
چانیول دو قدم جلوتر رفت و کنار رز و دقیقا مقابل بکهیون ایستاد ، نگاهشو از یوجین گرفت و داد به بکهیون
بک سریع صاف ایستاد و لباشو بی اختیار کشید تو دهنش ، تا رز داشت توی ذهنش معادله حل میکرد تا بفهمه اینجا چه خبره بکهیون به زبون اومد تا خراب کاریه یوجین رو ماست مالی کنه :
+من نمیخواستم با یوجین حرف بزنم فقط دیدم داره واسه خودش میچرخه نگران شدم که دوباره اتفاقی واسش بیوفته اومدم بهش گفتم برگرده اتاق
همراه ماست مالی کردن های بک، یوجین تند تند سرشو با تایید تکون میداد و پشت بند حرف های بک اضافه کرد :
*منم فقط گفتم چشم داشتمم میرفتم اتاقمون ددی
چان خندش گرفته بود از همدستی ضایع این دو تا اما جلوی خودشو میگرفت ، قیافه ی عاقل اندر سفیه به خودش گرفت :
_چجوری میخواستی در اتاقمون رو باز کنی اونوقت ؟
یوجین جا خورد عقلش به این جاهای موضوع نرسیده بود نگاهی به بک انداخت
با چشم و ابرو به هم علامتی دادن ، بک تصمیم گرفت یه ماست مالی دیگه انجام بده و بگه که خودش داشته برمیگشته اتاقش میخواسته یوجین رو هم ببره اما یادش اومد که نباید به روی خودش بیاره که رمزشون رو حفظ کرده
لباشو روی هم فشرد و داشت به مغزش فشار میاورد تا یه چیزی جور کنه که رز نجاتشون داد ، دستاشو روی زانو هاش تکیه داد و خم شد تا کامل زل بزنه تو صورت یوجین :
×الان تو واقعا میخواستی به حرف بکهیون گوش بدی؟
یوجین که توی مگنه بود با نهایته صداقت سرشو مثبت تکون داد ، ابرو های رز بالا رفتن
خودشو کشید سمت چانیول و دستشو گذاشت روی شونش تا بتونه توی گوشش حرف بزنه ، چان سرشو یکم پایین کشید :
×بکهیون میتونه از یوجین مراقبت کنه به نظرت؟
ابرو های چانیول پرید بالا ، اگه حتی یک درصد هم با بکهیون موافق بود بازم بعید میدونست بکهیون بخواد پرستاری یه بچه رو کنه انقدر پول داشت که به این چیزا نیاز نداشت به علاوه کار های مهم تری داشت که تازه همونا رو هم میسپرد به زیر دستاش و خودش بیکار میگشت و خوش میگذروند
چان زیر چشمی نگاهی به بک و یوجین انداخت ، به رز اشاره کرد دنبالش بیاد
رفتن کنار یکی از ستون ها تا خصوصی با هم حرف بزنن و اون دو تا صداشون رو نشنون
نگاه بکهیون خیره مونده بود به رزی که راحت دستشو گذاشته بود روی شونه ی چانیول توی گوشش پچ پچ کرده بود
صدای شکستنی توی قلبش میشنید ، نمیدونست چرا نمیتونه به این موضوع عادت کنه
"اونا حتی یه بچه هم ساختن با هم....یه دست روی شونه تکیه دادن که چیزی نیست "
با این فکر خودشو مثلا میخواست دلداری بده اما بدتر شد
نمیخواست حتی تصور کنه چانیولی که با خودش روی یه تخت میخوابید و توی گوشش زمزمه میکرد ، بدن هاشون همو لمس میکردن... با یک آدم دیگه وارد رابطه شده بوده همونجوری که با بکهیون میخوابیده پیش اونم خوابیده بوده و باهاش حرف میزده
گوشه های لب هاش ناخود آگاه کشیده شده بودن پایین و قیافش جوری بود که انگار تمام کشتی هاش غرق شدن
یوجین چند بار با دستش کوبید توی رون پاش و صداش زد تا از فکر کشیدش بیرون
به چشم های کاملا کپی برابر اصلش با چان نگاه کرد :
+هوم؟
یوجین دستشو گذاشت کنار لباش و با اینکه یواشکی حرف میزد اینقدر بلند و ضایع حرف زد که بک بدون اینکه خم بشه و گوشش رو جلو ببره از همون بالا شنید :
*حالا به ددی چی بگیم بکهیونی ؟ فرار کنیم تا حواسش نیست؟؟
بک سرشو منفی تکون داد و دستاشو از پشت بدنش جلو آورد ، شونه ای بالا انداخت:
+بیا فقط راستشو بگیم
*دعوامون نمیکنه؟؟؟
+نمیذارم تو رو دعوا کنه
آب نبات چوبی بزرگی که خریده بود رو گرفت توی اون یکی دستش و در عوض دست یوجین رو گرفت :
+بیا همیشه راستشو بگیم به ددی...ددیت
یوجین که واقعا خیالش راحت شده بود سرشو مثبت تکون داد و با خیال راحت آب نبات چوبی که بکهیون واسش خریده بود رو از جیب پشتی شلوارش بیرون آورد با دندونش و یه دستش پوستشو کند و بالاخره بعد از تلاش های زیاد موفق شد اولین لیس رو بهش بزنه ، اغلب میرفت پیش تهیونگ اما تهیونگ دیگه زیاد نمیومد هتل و اونجا دیگه کار نمیکرد واسه همین یوجین بیشتر از قبل ول میچرخید واسه خودش
تمام امیدش به این بود که بکهیون رو ببینه و یواشکی بره پیشش ، عاشق حرف هایی بود که با هم میزدن همه چیز واسش هیجان انگیز بود
بکهیون با اینکه بچه صداش میزد اصلا باهاش مثل یه بچه رفتار نمیکرد ، جوری بود که انگار دوستای همدیگه هستن و همین اخلاق بک بود که یوجین رو رام خودش کرده بود .
سرشو بالا گرفت تا به بکهیونیش بگه آب نباتش خیلی خوشمزه هست اما نگاه غم آلود بکهیون که خیره بود به جایی ساکت نگهش داشت
رد نگاه بک رو گرفت ، با تعجب تو دلش از خودش پرسید  " ددی؟ "
نمیفهمید دقیقا چی این وسط هست اما کم کم داشت مشکوک میشد ، مخصوصا اینکه اونا یه گربه خونگی دارن به اسم بکهیون
حتی داشت به چیزایی که توی عالم خواب و بیدار شنیده بود هم مشکوک میشد
دیروز که بی هوش شده بود یه چیزایی به گوشش رسیده بود که محو به یاد میاوردشون
حس میکرد ددیش داشت با بکهیونیش حرف میزد
با اومدنه ددی و مامیش دست از فکر کردن برداشت و در آنه واحد به طور کلی هم یادش رفت اون موضوع رو
چانیول با حالتی که توش موج میزد میخواست بگه من اینجا نیستم همراه رز اومد سمتشون ، نگاهی به رز کرد و بهش اشاره کرد خودش بگه
رز لبخندی زد و انگشت هاشو تو هم گره زد :
×بکهیون شی...میشه یه درخواست ازت کنم؟
بک نگاه سوالیش رو از چان گرفت :
+چی؟
×راستش...من و چانیول خیلی به فکر یه پرستار واسه یوجین هستیم خودت که دیدی چه اتفاقی دیروز واسش افتاد
بک سرشو تکون داد هنوزم نمیدونست چه درخواستی ازش دارن :
+خب؟
×میدونم سرت ممکنه شلوغ باشه و این بی ادبی باشه اما...میشه برای این مدتی که اینجایی حواست به یوجین باشه ؟
چان سرفه ی الکی کرد و در حالی که به دور دست ترین جای ممکن نگاه میکرد اضافه کرد :
_هرچقدر بخوای میتونی توی اتاق وی آی پی بمونی رایگان...!
یوجین از پیشنهادی که شنیده بود ذوق زده شده بود واقعا دلش میخواست بیشتر با بکهیون بگرده و وقت بگذرونه بیشتر از هر چیزی بهش خوش میگذشت
هر سه تاشون منتظر جواب بکهیون مونده بودن
بک ناخواسته دست یوجین رو رها کرد و سرشو پایین انداخت ، بی توجه به اینکه یوجین درجا لبه ی لباسشو گرفت تو دستش و با التماس و مظلومانه صداش میزد تا بک نگاهش کنه و یوجین هم با چشم های خر کنندش بهش نگاه کنه تا دلشو بسوزونه ، رفت توی فکر
یه چیزی داشت جلوش رو میگرفت
حس بدی داشت که زن سابق چانیول اینو ازش بخواد و حتی بابت نگهداری از بچشون بخوان بهش پوینت مثبتی هم بدن
" من مثل یه خدمتکار فقط مواظب بچه ی تو با چانیول باشم؟...اون وقت تو دست بذاری روی شونش و در گوشش حرف بزنی ؟! "
حسادت عجیبی ته دلش به آتیش گرفتن افتاده بود و بهش بر خورده بود
گوشه ی لبشو به زور کشید بالا و رو کرد به چانیول :
+من شبیه کسیم که گیره پول باشه...چانیول؟!
این لحن و صدای بکهیون رو چان بهتر از هر کسی توی دنیا میشناخت و میفهمید پشتش یه ناراحتی و بغض سنگین خوابیده هرچند که لحنش جدی و مقتدر شده بود جوری که معلوم بود بهش بر خورده
نمیتونست بذاره بکهیون ناراحت بشه...به طرز رو مخی خیلی خیلی واسش مهم بود این موضوع ، سرشو منفی تکون داد و با ابرو به یوجین اشاره ای کرد :
_یوجین...اولین باره که میبینم اینقدر به حرف کسی گوش میده احتمالا میدونی که دوستت داره فکر کردم شاید وقتی داشته باشی این مدت تو هم بخوای یکم باهاش وقت بگذرونی ، اگه که نه اصراری نیست میدونم زندگی خودت پر مشغله هست
بک با خودش فکر میکرد چانیول چجوری به این درجه رسیده که با دو تا حرف ساده میتونه راحت راضیش کنه تا یه کاری رو انجام بده
نگاهی به قیافه ی ملتمس یوجین انداخت ، خودشم بدجوری دلش میخواست باهاش وقت بگذرونه
یوجین میتونست احساساتی رو توی وجود خاکستریش زنده کنه
" چان از همسر سابقش جدا شده...برای چی باید احساسی با این موضوع برخورد کنم؟ شاید اینجوری چان هم باهام مهربون تر شه...."
نمیدونست چرا میخواد چانیول رو باز هم داشته باشه به هر حال با این فکر خودشو بالاخره صد در صد راضی کرد
دوباره دست یوجین رو گرفت ، شمع امیدی ته دل کوچیک یوجین روشن شد
رو کرد به چان :
+تا وقتی توی کره هستم اوکیه ولی پول هتلمو خودم میدم چیزی لازم نیست در عوضش بهم بدی
لب های چان کنترل شده کشیده شدن ، شاید یه تبسم کوچیک بود اما همون هم تونست آشوبی توی دل بک راه بندازه
رز که خیالش راحت شد هزار بار از بکهیون تشکر کرد ، با خودش فکر میکرد بکهیون بهترین گزینه هست و مثل پرستار های خانومی که تا الان واسه یوجین گرفته بودن به چانیول چشم نمیدوخت و فکر اغوا کردنش به سرش نمیزد
یک درصد هم نمیتونست احتمال بده تنها آدمی که توی دنیا چانیول میتونه بهش احساسی داشته باشه دقیقا بیون بکهیونه !




صدای بلند سهون توی خونه پیچید ، برای چند ثانیه هر سه تاشون ساکت شدن
کوک یکم توی جاش جا به جا شد نگاهی به لوهان و لیسا که علنا خفه خون گرفته بودن انداخت ، کلافه دستی کشید توی موهاش و به هم ریختشون :
×من حتی رئیس بزرگ رو ندیده بودم چه برسه به اینکه بدونم با لیو از کشور رفته بوده
سهون لیوانی که تو دستش بود رو کوبید روی میز و از جاش بلند شد :
-اون عوضی ها هر چی پول داشتمو بالا کشیدن ، ببین میتونی از لیو آمار رئیس بزرگ رو بگیری یا نه
کوک یکدفعه ای بشکنی زد :
×لیسا توی حرف کشیدن و لوندی حرفه ایه چطوره اون بره سراغ لیو؟
سهون سرشو منفی تکون داد :
-اینکه هممون یکدفعه ای پیدامون شه ضایع هست نمیخوام کسی از کارامون بو ببره
دهن کوک بسته شد چیزی نداشت بگه دیگه
واقعا دلش نمیخواست لیو رو توی شرایط بدی قرار بده ، همیشه رفتار خوبی با هم داشتن و رابطشون هیچ وقت به جای بدی نرسیده بود
لوهان در لپ تاپش رو بالاخره بست و کش و قوصی به بدنش داد :
-خیلی خب اینم از این
توجه سه تاشون بهش جلب شد ، سهون بالاخره به حالت نرمالش در اومد با حس افتخاری که به لوهان داشت ازش پرسید :
-همه جنس ها به فروش رسید ؟
لوهان با اطمینان چشماشو باز و بسته کرد :
-یس سر! (بله آقا / قربان )
سهون هجوم آورد سمتش و لپ تاپ رو از روی پای لوهان برداشت گذاشت روی میز بازوی لوهان رو کشید و بلندش کرد دستش بلافاصله دور کمرش حلقه شد و لباش رو جوری کوبید رو لبای لوهان حضور کوک و لیسا رو یک تنه به چپ کل کائنات گرفت لوهان جوری بین دستاش جمع شد که معلوم بود داره از خجالت آب میشه
چشماشو سریع بست و تمام تلاشش رو کرد تا سرشو کنه زیر برف لااقل خودش متوجه حضور دو تا بیننده نشه
کوک با اشاره ی ابرو به لیسا فهموند که برن
از جاشون بلند شدن و رفتن تا در ، قبل از خارج شدن کوک برگشت پشت سرشو نگاهی انداخت :
×ما میریم...!
سهون در حالی که لوهان رو هول داده بود روی مبل و داشت تیشرتش رو بیرون میاورد جوابشونو با پرت کردنه تیشرتش سمتشون داد :
-در رو محکم ببیندین!
کوک لبخند کجی زد و صداشو انداخت توی سرش :
×خوش بگذره!
در رو پشت سرش بست و کلید ماشینش رو از جیب شلوارش بیرون آورد
همراه با لیسا رفتن سراغ ماشین ، زیر لب با خودش گفت :
×سینگلی هم بد دردیه
حرفش از گوش لیسا دور نموند و باعث شد بزنه زیر خنده ، در جلو رو باز کرد و سوار شد موبایلشو بیرون آورد تا جواب پسرایی که توی خماری گذاشته بودشون رو بده زیاد هم حوصلشون رو نداشت و فقط بخاطر کارش مجبور بود باهاشون در ارتباط باشه که به لطف کار جدیدش همینم دیگه مجبور نبود انجام بده و کم کم داشت همشون رو میپروند
کوک سوار شد و ماشین راه انداخت توی سکوتی که بینشون بود لیسا رو تا سر کوچه ی خونش رسوند ، لیسا که پیاده شد و رفت یکم همونجا صبر کرد تا مطمئن بشه سلامت تا آخرش رسیده خونه
نگاهش به لیسا بود که داشت کلید مینداخت توی خونش که موبایلش زنگ خورد
نگاهی به اسمی که سیو شده بود انداخت
(نامجون)
لبخندی زد و جواب داد :
×به به ببین کی زنگ زده!
-هی کوک..چطوری ؟
دستشو تکیه داد روی فرمون و جوری که انگار نامجون میتونه ببینتش شونه ای بالا انداخت :
×نرمال دنبال یه لقمه نون! تو چطوری مدیر هتل چیکارا میکنی؟
صدای خنده ی نامجون توی موبایل پیچید :
-منم خوبم ، کجایی وقتت خالیه؟
×آره دیگه داشتم میرفتم خونه ، چطور؟
-گفتم شاید حوصلت بشه با هم یکم بنوشیم
×اوکیه...کجا؟
-واست آدرس رو میفرستم
×باش...میگم خودت تنهایی؟
-نه دیگه تو هم هستی!
کوک که منتظر شنیدن اسم تهیونگ بود نگاهشو به اطراف تاب داد و سعی کرد یه جوری از زیر زبونش بکشه :
×اون دوستت که اسمشو هم یادم رفت!( جون عمش/: ) میاد؟
-تهیونگ؟ بهش نگفتم
×بگو بیاد هر چی بیشتر باشیم بیشترم خوش میگذره
-عاا...اگه بیاد باشه..
×میبینمت فعلا
با لبخند خبیث پر نقشه اش ماشین رو به حرکت در آورد
"جونگ کوک داره میاد سراغت پسر کوچولو! "




تهیونگ بی حوصله پاهاش رو تکون میداد دلش نمیخواست کوک رو زیاد ببینه اما یه چیزی بهش میگفت باید همراه نامجون بیاد و هر جوری شده به کوک بفهمونه که دوست پسره نامجونه
نامجون که رفته بود بیرون دنبال کوک بالاخره اومدش
کوک همراهش بود ، دست نامجون دور گردنش بود و با خنده داشتن میومدن سمت میز سریع صاف سر جاش نشست و شیشه ها و کاسه های مخصوص رو مرتب چید کنار همدیگه ، با رسیدنشون بدون اینکه از جاش بلند شه لبخند زورکی زد :
-رسیدین؟
کوک دستشو جلو برد تا بهش دست بده :
×سلام
تهیونگ نگاهی به دستش انداخت و سری تکون داد فقط ، انتظار داشت به کوک بر بخوره اما خوابشم نمیدید که کوک بدجوری دنباله اینه که مخش رو بزنه
دست کوک یکدفعه ای نشست روی سرش با چشم های گرد بهش زل زد ، کوک موهای بلند و موج دار تهیونگ رو تکون داد
نامجون نگاه معذبی بهشون انداخت و روی صندلی جا گرفت دستشو کوبید کف صندلی کنار خودش که دقیقا مقابل تهیونگ بود :
-بیا بشین کوک
کوک کنارش نشست و دستاشو کوبید به هم :
×خب خب...بیاین حسابی بنوشیم و خستگی امروز رو در بیاریم
نامجون پیش قدم شد و کاسه ی هر سه تاشون رو از شراب برنج پر کرد ، کاسه ها رو گذاشت مقابل دستشون :
-راستی کوک...تو باید رانندگی کنی
کوک کاسشو برداشت و دستشو تو هوا تکون داد :
×ناف منو با مشروب بردیدن با این چیزا مست نمیشم
لبخندی رو لب های نامجون نشست و سرشو تکون داد ، کاسه ی خودشو برداشت و گرفت بالا :
-پس واسه دل خوشی سه تامون
کاسه هاشون رو زدن به هم و تا قطره ی آخرش نوشیدن ، رفتن سراغ شیشه ی دوم
سر صحبت بینشون باز شد بالاخره و تهیونگ از حالت سایلنت در اومد
مدام غر میزد و از خانوادش و ارثیه ای که بهش رسیده بود شکایت میکرد ، فرصتی شده بود واسه کوک تا از ماجرا ها بهتر خبر دار بشه هر چند که سهون یه چیزایی بهش گفته بود
انقدر نوشیدن که بعد از یک ساعت چندین شیشه ی خالی روی میزشون موند و تهیونگ منگ شده بود و دیگه زیاد حرف نمیزد
کوک که از اون دو تا خیلی هوشیار تر بود هنوزم سعی داشت اطلاعات ازشون بکشه بیرون که یادش اومد میتونه راجب لیو از نامجون بپرسه به هر حال توی هتل اون مستقر بود ظاهرا
بالاخره دست از حفظ کردن ریز به ریز چهره ی تهیونگ برداشت و رو کرد به نامجون نامجون یه دستشو تکیه داده بود زیر جونش و با چشم های خمار زل زده بود بهش :
-بالاخره بهم نگاه کردی...
کوک اهمیتی به حرفی که نامجون توی این حالت داشت میزد نداد و روی هدف خودش تمرکز کرد با لبخند خاص مخصوص خودش که ملت رو باهاش خر میکرد خودشو کشوند جلوتر :
×راستی نامجون
سر نامجون یکم کج شد و لبخند کم جونی متقابلا بهش زد :
-هوم؟
×لیو رو یادته؟ توی اکیپمون بود
نامجون بی اهمیت فقط سری تکون داد ، کوک جدی تر شد سرشو جلوتر کشید و ولوم صداش رو پایین تر آورد :
×اون با رئیس بزرگ سر و سری داشت؟ با هم از کشور رفتن نه؟
نامجون سرشو از روی تکیه دستش برداشت و انگشت اشاره اش رو بالا آورد گذاشت روی لب های کوک ، سرشو جلوتر کشید :
-هیش....لیو..اون دختره...پسره
کوک سرشو یکم کنار کشید تا انگشت نامجون از روی لباش برداشته بشه سرشو جلوتر برد و آروم تر حرف زد :
×میدونم که پسره...میگم یعنی اون با رئیس بزرگ همدستی چیزی که نبود نه؟..پول های سهون رو بالا کشیده اون رئیس بزرگه
نامجون چشم هاشو بست و سرشو چندین بار تکون داد دوباره چشم هاشو باز کرد :
-اون خودش رئیس بزرگ بود ولی به کسی نگو وگرنه شاید بکشنت
چشم های کوک گرد شد :
×لیو رئیس بزرگ بود ؟
دوباره انگشت نامجون اومد روی لباش انگار میخواست ساکتش کنه :
-هیییش...اسمش لیو نیست
گوش های کوک تیز تر شدن این بار کاملا مثل نامجون چسبید به دسته ی صندلیش و تا جایی که میشد سرشو جلو برد گوشش رو نزدیک دهن نامجون کرد :
×اسمش چیه؟
نامجون ساکت شده بود و همین کوک رو حرصی کرده بود
نمیتونست هضم کنه که لیویی که تمام اون مدت پیششون بود و خودشو شکل یه دختر در آورده بود تا استتار کنه رئیس بزرگی بوده که کل سیستم رو هدایت میکرده!
" لیو همیشه با دل و جرعت بود حتی پارچه ی سهونی که همه اون موقع ازش حساب میبردن هم میجوئید!...شاید واسه همین اینقدر راحت توی سیستم هر کاری که میخواست میکرد ! "
توی فکر های خودش و هل کردن پازل های توی ذهنش بود و به این فکر میکرد که اگه اینو به سهون بگه همه چیز ممکنه پیچیده تر بشه مخصوصا که کوک نمیخواست لیو این وسط چیزیش بشه با خودش چند درصد هم احتمال میداد که شاید نامجون توی این حالت یه چیزی پرونده فقط
" آخه واقعا به اون آدم نمیومد بخواد این همه آدم بکشه و همچین کارایی کنه...انگار زوری توی سیستم بود ! "
تو ذهنش با خودش حرف میزد که با چسبیدن یهویی و بی مقدمه ی لب های نامجون روی لب هاش چشم هاش اندازه نعلبکی شدن
سرشو درجا کشید عقب و با پشت دست کشید روی لبش ، هنوز خون به مغزش نرسیده بود که یه چیزی باره نامجونه مست کنه که صدای تهیونگ بلند شد :
-یاااااا کیم نامجوووون
تهیونگ در حالی که تلو میخورد و گیج بود از جاش بلند شد انگشت اشاره اش به سمت نامجون بود جوری داد میزد که توجه ی همه رو به خودش جلب کرده بود :
-ناااامجووون تو دوست پسر منی
کوک همچنان هنگ بود چسبید به اون یکی دسته ی صندلیش و دست کشید روی چشماش پلک هاشو ماساژ داد :
×همین رو کم داشتم
تهیونگ سکسکه ای کرد و مثل رباتی که باطریش تموم شده باشه دوباره نشست سر جاش سرش کوبیده شد روی میز و چشم هاش بسته
کوک به این فکر بود که الان این دو تا آدم بی عقل شده رو کجا ببره ، آدرسی از خونه هاشون بلد نبود
" نگو که باید ببرمشون خونه ی خودم؟ گااااد نه..."
توی فکر به بار کشیدن اون دوتا بود و اصلا حواسش به نگاه های خیره ی چشم های نیمه باز نامجون نبود
نامجون با دلتنگی عجیبی و احساسات سرکوب شده ای زوم شده بود روی صورت کوک
جونگ کوکی که یک درصد هم احتمال نمیداد نامجون یه روزی واقعا دزدکی و دورا دور بهش احساساتی داشته .







END PART 13

BLUE BLOODEDWhere stories live. Discover now