Chapter 10

183 44 6
                                    

" بالاتر از سیاهی که رنگی نیست هست؟ "

جلوتر میرفت و فقط با خودش تو ذهنش حرف میزد ، دیگه متوجه ی چیزی نبود حتی متوجه نبود که تا نزدیک گردن رفته توی آب ، گوش هاشم صدای بادیگارد هاشو نمیشنید

دلش نمیخواست چیزی بشنوه و حس کنه ، اگه چانیول میخواست تمومش کنه پس این تنها راهی بود که واسش میموند...

دلش نمیخواست کسی همراهش بیاد واسه نجات یا هر چیزی! اما بی شک اگه بادیگارد هاش دنبالش نمیرفتن همین امروز توسط کریس با یه گوله دار باقی رو وداع میگفتن

با این حال بکهیون ته دلش میدونست که بادیگارد هاش دنبالش میان ، شاید واسه همین یکم عجله داشت تا زودتر جلو بره

زودتر از چیزی که فکرشو میکرد زیر پاش خالی شد و سرش رفت زیر آب ، ناخودآگاه دست و پایی زد

ترسی تو دلش افتاد

یه شوک بود...شاید یه غم

ساحل جایی بود که بخاطر چانیول دوستش داشت و دقیقا جایی بود که بخاطر چانیول ازش متنفر بود و حالا...ساحل جایی بود که میخواست همه چیزشو توش جا بذاره و بره

اشک هاش بین آب مواج دریا گم شد

با اینکه صدای آب توی گوش هاش پیچیده بود اما حالا میتونست صدای داد بادیگارد هاشو بشنوه

سرش مدام میرفت زیر آب و میومد بالا ، دست و پا زدن و تقلا کردنش واسه زنده موندن چانیول رو تا مرز سکته کردن برد

چان با چشم های گرد ناباورش سر جاش میخ شده بود ، پاهاش چسبیده بودن روی زمین و حتی نمیتونست یک قدم هم برداره

صدای سوت یکنواختی توی گوش هاش میپیچید

باز هم همون حال رو داشت ، انگار با یه اره برقی داشتن مغزشو سوراخ میکردن

از شدت درد قیافه اش توی هم جمع شده بود و اخمی بین ابرو هاش نشسته بود ، سرشو بین دستاش گرفت و ناچارا چشم هاشو بست

هجوم تصاویر و خاطره هایی که در عرض یک ثانیه با همدیگه داشتن ری کاوری میشدن مغزشو داغ کرده بود

با بکهیون رو به روی یه ساحل نشسته بودن ، هوا تاریک بود و بکهیون تو بغل چانیول لم داده بود ...

صورت قاب گرفته شده با دستای خودش ..

چشم های اشک آلودش

لب های زیباش وقتی میخندید

صدای خنده های خاصش

( +من خیلی خیلییی دوستت دارم غول تشن!

_من خیلی تر! )

( +میشه بغلم کنی؟ )

( +خیلی خیلی خیلی دوستت دارم

_واسه همیشه؟

BLUE BLOODEDTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang