Chapter 02

202 53 9
                                    

در لپتاپش رو بست دستی کشید پشت پلک های خسته اش
سرش رو چرخوند سمت تخت چانیول ، به نیم رخ دراز کشیده اش نگاهی کرد
لبخند محوی روی لباش شکل گرفت :
+دیدی چقدر زود همه ی کارامو انجام دادم ؟ باید بهم افتخار کنی غول تشن
از جاش بلند شد و کشو قوصی به بدنش داد
راه افتاد سمت چانیول ، یه دستمال مرطوب از جعبه کنار تخت بیرون کشید
دست چان رو با احتیاط و آروم بلند کرد ، بین انگشت هاشو واسش تمیز کرد
سوزن هایی که توی دست چان برای مدت طولانی جا خوش کرده بودن دل بکهیون رو
چنگ میزدن
همراه با جسم ناآگاه چانیول درد میکشید
دور اون سوزن ها کبود شده بودن یکم اما چاره ای نبود
تخت رو چرخی زد تا اون یکی دست چانیول رو هم تمیز کنه ، دلش میخواست انگشت
هاشو بین انگشت های چان قفل کنه و فشار بده اما غیر ممکن بود
دست های تو هم قفل شدشون
خنده هاشون وقتی دست توی دست همدیگه توی خیابون ها میدویدن
لبخند های چانیول و چشم های درخشانش
همه چیز فقط با لمس کوتاه دست های چانیول توی ذهنش مرور شدن
روی صندلی کنار تخت نشست ، سرشو کج گذاشت روی تخت و خیره شد به انگشت
های بلند چانیول
" زودتر چشم هاتو باز کن تا با هم برگردیم خونه...اینقدر توی اون خونه با هم زندگی
کنیم تا پیر بشیم و از پنجره ی خونمون به دو تا جوونی که یواشکی زیر پنجره ی
خونمون دارن همو میبوسن نگاه کنیم و یاد خودمون بیوفتیم "
نفس بلند آه مانندی کشید
با تقه ای که به در خورد سرش بالا اومد :
+بفرمایید
با دیدن مامان بابای چانیول هول از جاش بلند شد ، یواشکی با پشت دستش گوشه ی
چشمش رو پاک کرد و مودب به پیشوازشون رفت :
+خوش اومدین
آقای پارک با لبخند جلوتر رفت و دستشو نشوند رو شونه ی بکهیون :
-خسته نباشی پسرم
بک گردنشو پایین تر آورد و ادای احترامی کرد :
+ممنون
آقای و خانم پارک رفتن سمت تخت چانیول
نگرانی تو چشم هاشون مشخص بود ، تمام این مدت همشون اینقدر صبر کرده بودن که
دیگه مو هاشون سفید شده بود
آقای پارک دوست داشت لااقل یوجین رو این مدت پیش خودش نگه داره اما یوجین
نمیموند اونجا و دوست داشت با لیسا و بکهیون و مامیش وقت بگذرونه اینجوری
میتونست زود به زود ددیش رو هم ببینه
آقای پارک روی صندلی کنار تخت نشست ، نگاه مغمومش رو از پلک های بسته ی
چان گرفت رو کرد به بکهیون :
-ناهار خوردی پسرم ؟
قبل از اینکه بکهیون چیزی بگه خانومش احساس ناراحتی کرد :
-کاش یادم بود از خونه واسش غذا میاوردم
بک در حالی که با دستش اون یکی بازوشو گرفته بود لبخند زورکی زد :
+اشکالی نداره همین که فکر بودین هم کافیه...یه چیزایی خوردم
خانم پارک به میز شلوغ پلوغ مقابل مبل ها نگاهی انداخت ، جلد بیسکوئیت ها ، لیوان
بزرگ خالی آیس امریکانو و چنتا اب نبات شکلات تنها چیزایی بود که نشون میداد بک
چجوری خودش رو سیر کرده
رفت سراغ میز شلوغ بکهیون و نشست روی مبل شروع کرد به تمیز کاری و مرتب
کردن همه چیز ، همونجور که کاراشو میکرد بکهیون رو مخاطب قرار داد :
-تا ما اینجاییم تو برو یه ناهار خوب بخور نه ازین خوراکی ها
+اشکالی نداره..
بک موذب سر جاش ایستاده بود ، یکدفعه آقای پارک از جاش بلند شد :
-خودم باهات میام ، یه رستوران خوب این اطراف میشناسم
+لازم نیست خودتونو اذیت کنین
آقای پارک با لبخند از جاش بلند شد جلوتر راه افتاد ، رو کرد به خانمش :
-عزیزم چیزی میخوای واست بخرم ؟
-نه مرسی فقط با غذا های مفید شکم بکهیون رو پر کن
خنده ی جفتشون دل بکهیون رو گرم کرد و نتونست تعارفی کنه دیگه ، همراه با آقای
بیون  رفت بیرون
خانم پارک با لبخند باهاشون خداحافظی کرد ، پشت سرشون سریع از جاش بلند شد و
تمام آشغال ها رو جمع کرد توی یه نایلون
سطل زباله رو هم خالی کرد و کتاب ها رو کنار همدیگه چید توی قفسه
دوتا دستمال مرطوب برداشت تا باهاش یکم گردگیری انجام بده
خودش و شوهرش شدیدا از بکهیون ممنون بودن و جوری باهاش رفتار میکردن که
انگار اون هم چانیول ، پسر خودشونه
بکهیون تنها شخصی بود که چان عاشقش شده بود و همین یه دلیل واسشون کافی بود تا
بکهیون رو عزیز بدونن و بهش احترام بذارن
درست مثل یوجین که یه یادگار و جانشین از چان بود ، بکهیون هم همین مقام رو توی
نظرشون داشت
با این حال جفتشون از دلیل واقعی اتفاقی که واسه چان افتاده بود بی خبر بودن
تیمین که افرادش رو به کمک چانیول فرستاده بود بهشون گفته بود اینم یکی از عملیات
های مخفیانه بوده که چانیول داوطلبانه توش شرکت کرده بوده
خسته از تمیز کاری نشست روی مبل
دستمالشو گذاشت روی میز و نگاهی به وسایل های باقی مونده روی میز انداخت
لپتاپ رو برداشت
کاغذ هایی که زیرش بودن توجهش رو جلب کرد ، سریع لپتاپ رو گذاشت گوشه ی میز
و کاغذ ها رو برداشت
چندین عکس از بینشون افتاد پایین میز
چشم هاش درشت شدن ، استرسی وجودش رو احاطه کرد
با دست های لرزون عکس هایی روی زمین بودن رو برداشت
صورتش پیر تر شده بود اما هنوزم قابل تشخیص بود ، اون شخص کسی نبود که اصلا
بتونه از یاد ببرتش
کتک هایی که توی خماری بهش زده بود رو هنوز به یاد داشت
اون عوضی یه روانی به تمام معنا بود
اون زمان های تاریک رو خوب به یاد داشت و حتی با یادآوریشون هم حس بد کل بدنش
رو میلرزوند
اون موقع ها به بهانه ی اینکه اون روانی عقیم بود تونسته بود ازش جدا بشه
با نفرت به چشم های پر طمع و عقده ای مرد توی عکس نگاه میکرد
انگشت شستش رو از روی عکس عقب تر کشید ، نا باورانه زیر لب گفت :
-بکهیون؟
نمیتونست حتی حدس بزنه که بکهیون چرا با اون روانی که کابوس هرشبش بود عکس
گرفته بوده
با نفرت و استرس سریع چنتا عکس بعدی رو هم چک کرد
توی دو تاشون بکهیون و چانیول با هم عکس گرفته بودن و توی عکس چهارم هم
دوباره اون مرد حضور داشت باز هم کنار بکهیون !
بکهیون توی این عکس کم سن و سال تر به نظر میرسید و علاوه بر این موضوع
دست راست همیشگی شخصی بکهیون هم توی این عکس حضور داشت!
کریس وو
با اظطراب موبایلشو از کیفش بیرون آورد از همشون عکس گرفت تا به شوهرش نشون
بده
حس ناامنی میکرد
"نکنه بکهیون یه جاسوسه ؟...حتما با دلیل خاصی به چانیول نزدیک شده ! اگه خودش
این بلا رو سر چان آورده باشه چی ؟! "
در عرض چند دقیقه همه ی فکر های خوبش نسبت به بکهیون از بین رفتن و حالا نفرت
جاشون رو پر کرده بود .




دسته گل رو توی اون یکی دستش گرفت ، صافتر از قبل ایستاد و نامحسوس گلوشو
صاف کرد
در زد گوشش رو تیز کرد ، صدای زنونه ای بهش اجازه ی ورود داد
در باز کرد و وارد شد
جلوتر رفت ، اولین چیزی که به چشمش اومد چانیولی بود که روی تخت یه عالمه
دستگاه بهش وصل شده بود
دستش پایین اومد و دسته گل وارونه شد
با صدای مادر چانیول به خودش اومد :
-تهیونگ خودتی؟ خیلی وقت بود ندیده بودمت
تهیونگ سریع لبخندی نشوند روی لب هاش و چرخید رو به مادر چانیول که زیاد توی
هتل دیده بودش قبلا :
-سلام ! آره متاسفم که زودتر نیومدم...راستش همین امروز خبردار شدم
-جدی؟فکر میکردم از نامجون شنیده باشی
تهیونگ با حفظ لبخندش دستشو بالا آورد تا گل رو تحویل بده :
-زیاد با کسی در ارتباط نبودم این مدت شرمنده ام...
تا گل رو گرفت سمت خانم پارک بالاخره لبخندی روی صورت رنگ پریده اش نشست
دستشو دراز کرد تا گل رو بگیره
تهیونگ اون یکی دستشو محترمانه جلو آورد و بالاخره گل رو رسوند به دست خانم
پارک
رفت نزدیک تخت چانیول ، فکرشم نمیکرد همچین اتفاقی واسش افتاده باشه
با افسوس به چهره ی بی روحش خیره شد
" تو یکی از بهترین آدم هایی بودی که میشناختم پارک چانیول ، زودتر خوب شو "
-بیا بشین
با حرف خانم پارک روی پاشنه های کفشش درجا چرخید و با لبخند قبول کرد
روی مبل جا گرفت و مودبانه نشست
موذب بود و همین بیشتر همیشه ساکتش کرده بود
خانم پارک که انگار دنبال چیزی توی یخچال کوچولوی اتاق میگشت بالاخره با یه
قوطی نوشیدنی برگشت :
-اینجا چیز زیادی واسه پذیرایی نیست
تهیونگ سریع قوطی رو از دستش گرفت و تشکر کرد :
-ممنون...همینم عالیه
خانم پارک روی مبل مقابل تهیونگ نشست ، هنوزم توی فکر بود و توی مود خوبی
نبود که مهمون نوازی آنچنانی کنه
هویت رازآلود بکهیون ذهنش رو بد درگیر کرده بود
نمیتونست دید مثبتی داشته باشه
بین این همه آدم توی دنیا ، چانیولی که واسش مثل بچه ی خونی بود باید عاشق بکهیون
میشد و به طرز عجیبی بکهیون هم با اون آدم منفوری که حتی دوست نداشت اسمش رو
به یاد بیاره رابطه رمزآلودی داشته
فقط انتقام و خراب کردن زندگیش جوابی بود که میتونست واسه سوالش پیدا کنه
با این فکرا باز اخم هاش کشیده شدن توی هم
صدای باز کردن قوطی نوشیدنی تهیونگ به گوشش خورد ، نگاهش از لبه ی میز بالا
اومد و خیره شد به تهیونگی که موذب توی سکوت با چشم های گردش خیره شد به خانم
پارک و نمیدونست بخاطر صدایی که ایجاد کرده و سکوت رو شکونده معذرت بخواد یا
اینکه سر صحبت رو باز کنه تا جو عوض بشه :
-خودتون...نمینوشین ؟
-بکهیون رو میشناسی نه؟
لب های تهیونگ آروم باز شدن نرم لب زد :
-آره..
نمیدونست موضوع چیه که خانم پارک اینقدر جدی شده
قوطی نوشیدنیشو لب نزده گذاشت روی میز و انگشت هاشو توی هم قفل کرد
با سوال خانم پارک حس کرد اومده اتاق بازجویی :
-چقدر راجبش میدونی؟
اولین چیزی که از ذهن تهیونگ رد شد اسم بکبوم بود
مدتی میشد که فهمیده بود برادر بزرگتر بکهیون ، بکبوم ، همون کوک هست
آب دهنش رو یواشکی قورت داد چیزی توی دلش به قلیان افتاده بود بی دلیل :
-چند باری دیدمش و اسما میشناسمش...زیاد هم صحبت نبودم باهاش
خانم پارک سری تکون داد هنوزم تو ذهنش گیر بود :
-راجب خانوادش چی؟
-اممم میدونم یه داداش بزرگتر داره
نگاه خانم پارک روی لبخندی که یکدفعه ای بعد این حرف روی لب های تهیونگ نشست
افتاد :
-کوک رو میشناسم ، بجز اون ؟
تهیونگ یکم جا به جا شد سرجاش ، میترسید چیزی بگه که باعث دلخوری بشه و
درست نمیدید پشت سر کسی راجب رمز و راز های زندگی خصوصیش صحبت کنه
نمیخواست راجب اون سیستم و اینکه بکهیون رئیس بزرگ بوده چیزی بگه
با زبونش لب هاش رو خیس کرد :
-نمیدونم دیگه
-آها...مرسی ببخشید یهویی پرسید
-نه نه مشکلی نیست ، اممم با اجازتون من دیگه میرم
-نوشیدنیتو هم که نخوردی
تهیونگ با لبخند مودبانه اش از جاش بلند شد :
-باز هم میام دیدن چانیول ، امیدوارم زودتر بهبود پیدا کنه
-ممنونم
خانم پارک تا دم در تهیونگ رو بدرقه کرد ، تهیونگ توی چهارچوب در بود که یکدفعه
ای چرخید رو به خانم پارک
یکم این پا اون پا کرد و بالاخره دلش رو زد به دریا :
-بکهیون و کوک...آدمای خوبین ، دیدم که به بقیه کمک میکنن
لبخند بی مفهومی رو لبای خانم پارک نشست ، خودشم کمک های بی مزد و منت
بکهیون و کمک های مالی زیادش به سازمان های مختلف و آدم های نیازمند دیده بود
اما الان دلش جوری چرک شده بود که هیچ کدوم از این ها نمیتونستن همه چیز رو مثل
قبل تمیز و مرتب کنن
باید حتما از رابطه ی بکهیون با اون شخص منفور مطلع میشد تا بعد یه فکری راجبش
میکرد اینجوری دلش آروم نمیگرفت.




با راهنمایی رز دستاشو بالا برد ، توی آیینه قدی مقابلش خودشو نگاه میکرد
رز مثل پروانه دورش میچرخید و پارچه ها رو با سوزن های ریزی با شیوه های خاص
مخصوصی به هم وصل میکرد
بالاخره آخرین سوزن رو از بین لب هاش برداشت همونجور که مشغول سر هم بندی
کردن یقه ی طرح جدیدش بود پرسید :
-یوجین اذیت نمیکنه این روزا ؟
لیسا سرشو کج کرد تا بهتر از اون بالا بتونه صورت رز ببینه :
-نه اتفاقا به همه آرامش هم میده
رز کارش تموم شد دو قدم عقب رفت و دست به سینه به کارش نگاه میکرد :
-واقعا ؟ همه یعنی کی
لیسا بالاخره دستاشو پایین آورد نگاهی به سر تا پای خودش انداخت ، دوباره به رز
خیره شد
به نظرش قیافه ی متمرکز رز خیلی کیوت بود ، ناخودآگاه لبخندی روی لب هاش
نشست:
-همه یعنی من...مامان بزرگ بابا بزرگش و...بکهیون
میدونست اگه اسم بکهیون رو بیاره ری اکشن متفاوتی میگیره و دقیقا همینجور شد
زاویه دید رز عوض شد و خیره شد تو چشم های لیسا ، دستاشو زد به کمرش :
-یوجین خیلی بکهیونو دوست داره نه؟
-بیام پایین دیگه ؟
-ها؟ عاااا آره بیا... مرسی
لیسا از روی چهار پایه پایین اومد سعی میکرد جوری لباس رو از بدنش بیرون بیاره که
سوزن هاش اذیتش نکنن
رز که دید لیسا درگیر شده با لباسه لبخندی زد و رفت کمکش
آستین هاشو با احتیاط آورد بیرون ، لیسا خم شد و دستاشو بالای سرش صاف گرفت تا
رز لباسو بکشونه بیرون
تا لباس بیرون اومد نفس راحتی کشید
به لطف نیم تنه ای که پوشیده بود با خیال راحت خودشو پرت کرد روی مبل :
-ااااای خسته شدم
رز که با ملایمت داشت لباس طرح جدیدش رو پهن میکرد روی میز کارش از گوشه
چشم به لیسایی که ولو شده بود روی مبل نگاهی انداخت
لبخند دندون نمایی روی لب هاش جا خوش کرد :
-خسته نباشی
-مرسی گل رز
رز همونجور که میرفت سراغ باکس های نوشیدنی هاش پرسید :
-گله رز چه رنگی ؟
لیسا روی مبل کاملا دراز کشید و پاهاشو تا دسته ی اون سمت مبل دراز کرد
از پشت سر به مو های بلند رز نگاه میکرد
پایین موهای موج دارش صورتی کم رنگ بود و معلوم نبود دقیقا از کدوم قسمت مو
های بلوندش رنگ صورتی کم کم باهاشون ترکیب شده تا نوک موهاش
لیسا همونجور که هنوزم خیره بود به موهای بلند رز آروم لب زد :
-رز صورتی
رز دو تا ماگ کاپوچینویی که درست کرده بود رو برداشت و چرخید سمت لیسا
مو های موج دارش توی هوا به رقص آرومی در اومدن
لیسا میتونست حرکت تار به تارشون رو با دقت ببینه و بررسی کنه
رز با لبخند رضایتمندش راه افتاد سمتش و هر دوی ماگ هارو گذاشت روی میز
خودشم روی میز نشست و پاهای کشیده و باریکشو انداخت روی هم ، طبق عادت
موهاشو زد پشت گوشش :
-رز صورتی...
لیسا لباشو نامحسوس روی هم فشرد و اومی گفت ، صدای خنده ی رز فضای اتاق رو
پر کرد :
-چقدر خوووب عاشق رز صورتیم
لیسا خیره مونده بود به لبخند درخشان رز و بدون اینکه متوجه بشه با ولوم آرومی گفت:
-منم
رز دستشو دراز کرد و در مقابل چشم های هنگ لیسا ، بازوش رو گرفت و کشیدش :
-بلند شو
با سر به ماگ ها اشاره ای کرد
لیسا بی دلیل هول شد و سریع از جاش پرید یکی از ماگ هارو برداشت و بدون فکر
چسبوندش به لبش ، کف های روی ماگ گرم بودن اما کاپوچینو به شدت داغ بود
از داغی غیر منتظره اش چشماش گرد شد و ناخواسته داد توام با جیغی زد
با تکون یکدفعه ای که خورد مایع توی ماگش تکون خورد و یکمش ریخت روی دستش
سریع ماگ رو از خودش دور کرد :
-ااووووه
رز بدون کنترل روی خودش زد زیر خنده ، چشم های گرد لیسا باعث شدن سعی کنه
جلوی خندشو بگیره
دستشو جلوی دهنش گرفت و بلند شد چندتا دستمال کاغذی آورد ، دوباره سر جای قبلیش
نشست
دست لیسا رو گرفت و با دستمال خشکش کرد :
-باید صبر کنی داغیش از بین بره
نگاه لیسا میخ شده بود به دستاشون ، با دهن بسته اومی گفت
دست رز آروم آروم بالا اومد تا گوشه ی لب لیسا رو هم پاک کنه ، آروم دستمالشو کشید
گوشه ی لب های سورپرایز شده ی لیسا
لیسا علنا خشکش زده بود و هیچ ری اکشنی نمیداد
رز دستمال رو توی دستش مچاله کرد و گذاشت روی میز :
-باید بیشتر مواظب باشی
لیسا به هزار بدبختی فقط سرشو تکون داد ، نمیدونست این چه حسیه که چند مدته توی
قلبش حسش میکنه
آب دهنشو قورت داد
" من واسه رز فقط یه دوستم...تنها دوستی که داره "
با خودش تکرار کرد تا فکر های دیگه ای توی سرش اوج نگیرن
دستی بین موهای کوتاهش کشید و ماگش رو برداشت این بار با احتیاط به لب هاش
نزدیکش کرد تا آروم و کم ازش مزه کنه
سکوت بینشون واسه رز داشت موذب کننده میشد ، زبونشو تو دهنش تاب داد :
-اممم...اینو که خوردیم بریم بیمارستان ؟
سر لیسا بالا اومد :
-پیش چانیول ؟
با فکر اینکه رز دوست داره زود زود بره به دیدن چانیول چیزی قلبشو میفشرد
چیزی که نمیخواست اسمشو حسادت بذاره
رز سری تکون داد :
-یوجین پیش بکهیون مونده...بریم بیاریمش
لبخند برگشت به لب های لیسا ، سری تکون داد تا موافقتشو اعلام کنه...
End part 2 s 3

BLUE BLOODEDWhere stories live. Discover now