از صبح تا به الان هر چقدر که تلاش کرده بود تا با چانیول حرف بزنه بره بغلش یا هر چیزی که جو بینشون رو درست کنه موفق نشده بود
همه لباس های سرتا پا مشکی به همراه ماسک های تمام صورتشون و دستکش های ضخیمشون رو پوشیده بودن و به ترتیب ایستاده بودن مقابل کریس که داشت واسشون توضیح میداد بعد از پایان عملیات باید چیکار کنن
تمام حواس بکهیون به چان بود واسش مهم نبود کریس داره چی میگه به هر حال که خط به خط اون حرف هارو خودش واسش انشا کرده بود
دست های چانیول مشت شده بودن کنار بدنش میلیارد ها فکر تو سرش تاب میخورد و تا الان میلیارد ها تصمیم مختلف گرفته بود و در آخر هنوزم نمیدونست باید چیکار کنه
میدونست که تا الان دیگه تمام مامور ها آماده باش اطراف عمارت وزیر هستن و منتظر هستن افراد رئیس بزرگ برسن و قطعا یک سری از افراد دیگه الان توی راه بودن تا بیان به آدرس این مخفی گاه و همه از جمله رئیس بزرگی که چانیول عکسشو واسشون ساخته بود دستگیر کنن
صدای نفس های نامنظمش بکهیون رو نگران تر کرده بود ، دلش واسه چانیول تنگ شده بود و اصلا طاقت کم محلی هاشو نداشت
میدونست که چانیول به حتم شوکه شده و هضم موضوع واسش ساده نیست اما دیگه خیلی طول کشیده بود.
حرف های کریس تموم شد و ازشون خواست راه بیوفتن
طبق عادت سهون جلوتر رفت و بقیه پشت سرش ، به محض اینکه نامجون هم از اتاق بیرون رفت چانیول اولین قدمشو برداشت
مچ دستش از عقب کشیده شد ، نفسشو طولانی بیرون داد و چرخید رو به بکهیونی که دو دستی چسبیده بود بهش :
+نمیخوای چیزی بگی؟...قبلا که میرفتیم عملیات یه جور دیگه بودی..
چان کلافه بود هیچ چیزی از ذهنش نمیگذشت و علنا توی فضا معلق شده بود هنوزم تصمیمی نگرفته بود ، اگه همین جوری هیچ چیزی نمیگفت و پیش میرفت پلیس ها کریس رو دستگیر میکردن ولی چان هیچ ایده ای نداشت که بکهیون چه عکس العملی نشون میده مخصوصا که همیشه میدونست نقشه های رئیس بزرگ حرف نداره و همیشه یه راه فرار پیدا میکنه پس شاید بک رو این جوری از دست میداد
تنها چیزی که با فکر کردن بهشم عصبی میشد همین بود...بکهیون رو مال خودش میخواست هیچ جوری حاظر نبود از دست بدتش ولی دنیا هاشون 180 درجه متفاوت و جدا بود هیچ راهی واسه با هم بودنشون نمیدید مگر اینکه یکیشون بیخیال زندگی خودش میشد و تسلیم روند زندگی اون یکی میشد
مشتشو باز کرد و نفس عمیقی کشید کاملا چرخید رو به بک و جفت دستای بک رو با دستاش گرفت تنها چیزایی که از صورتاشون مشخص بود چشم هاشون بود بنابراین زل زد به جفت چشم هایی که عاشقشون بود و حاظر بود واسشون بمیره :
YOU ARE READING
BLUE BLOODED
Fanfictionمامور عالی رتبه مخفی ، پارک چانیول ، که از تنهایی خودش لذت میبره و انگار با شغلش ازدواج کرده برای ماموریتش وارد سیستمی میشه که کل مسیر زندگیش رو عوض میکنه ، بخاطر شغلش وارد اون سیستم شده بود اما برای اولین بار حواسش پرت شخصی میشه! با ملاقات دوباره...