Chapter 06

226 67 21
                                    

هنوز خوابش میومد و دلش نمیخواست چشماشو باز کنه ، دستشو روی تخت کشید خودشو کشید جلوتر تا بتونه پیداش کنه اما انگار نبودش

یکی از چشماشو به زور باز کرد ، تخت خالی بود

جفت پلک هاش انگار فنر گذاری شده بودن سریع باز شدن و ملافه رو کنار زد با پاهاش سر جاش نشست و در حالی که دستاشو میکشید اطراف رو هم از نظر میگذروند توی دیدرسش که نبود مگه اینکه رفته باشه بیرون ، خمیازه ای کشید و از تخت پرید پایین

صداش زد :

-بکهیون؟؟...بک کجایی؟

از جلوی در تراس رد شد ولی یه لحظه مغزش پردازش کرد که پرده ها دارن تکون میخورن پس در بازه اما اونا در رو دیشب بسته بودن

رفت سمت تراس و همونجور که درست حدس زده بود بکهیون اونجا بودش

پاشو گذاشت روی سنگ سیقلی کف تراس و جلوتر رفت ، سرفه ی مصلحتی کرد تا حظورش رو اعلام کنه

بک همونجور که به حفاظ تکیه داد بود بدون اینکه سرشو هم برگردونه گفت :

+میدونم اومدی..اوکی اوکی

لبخندی رو لب کریس نقش بست ، همیشه از این تخس و قد بودن بکهیون خوشش میومد

با خیال راحت نزدیک بهش ایستاد و خمیازه ی الکی پر سر و صدایی کشید :

-آااا چقدر هوا خوبه توی کره

بک چشماشو تو کاسه تاب داد و جوری که انگار سرویس شده از این جمله به کریس نگاهی انداخت ولی کریس سر زنده تر از این حرفا به نظر میرسید :

-دیشب خیلی خوب خوابم برد تو چی ؟

+عالی /:

بک با پوکر ترین قیافه ای که ازش ممکن بود جواب داد همین که کریس دست از سر کله اش برداشت و برای سفارش صبحانه رفت داخل بکهیون به فکر فرو رفت

"دیشب هم یکی از گند ترین شب های عمرم بود..."

شدیدا نیاز داشت یکم تنها باشه تا با خودش بلند حرف بزنه و هرچقدر میخواد گریه کنه

چهره ی یوجین که خیلی شبیه چانیول بود و کل شب از جلوی چشم های بک تکون نخورده بود و مدام با خودش فکر میکرد ممکنه اون بچه به مامانش هم برده باشه؟...حرف های چان مخصوصا آخرین چیزی که ازش شنیده بود به اندازه ی کافی دیروزش رو خراب کرده بود و خواب رو ازش گرفته بود ، آهی کشید و زیر لب با خودش غر زد :

+چطور میتونم خوب بخوابم دیگه...؟

با صدای ریزی که شنید چشماش گرد شد :

*موهات خیلی خوشگله

چشم چرخوند اما کسی رو ندید

" خیالاتی شدم؟؟ "

از خودش پرسید اما به ثانیه نکشید که بازم اون صدا رو شنید :

*اینجاااام

BLUE BLOODEDTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang