با صدا هایی که به گوشش میرسید چشم هاشو باز کرد همزمان مشتش رو کشید پشت پلکش تا وادارش کنه باز بمونه و دیگه بسته نشه
خمیازه ای کشید و توی جاش بدنشو میکشید و وول میزد :
+هاااااایییممم
دهنشو بعد از خمیازه اش بست و دستاشو کشید بالای سرش تا مثل همیشه بدنشو بکشه که با دردی زیر شکمش ناخودآگاه صداش در اومد :
+آخ...
دستاشو گذاشت روی شکمش
"چرا دلم درد گرفته غذای مسموم نخوردم که نه؟ "
توی فکر های خودش بود که تازه توجهش به جایی جلب شد که چشم هاشو داخلش باز کرده بود
نورون های مغزش در عرض ایکس صدم ثانیه بهش یادآوری کردن که الان توی اتاق چانیول هست و دلیل دل دردش چیه!
ضربان قلبش بالا گرفت ، دستشو گذاشت سمت چپ قفسه ی سینش
" بذار صبح شه بعد اینجوری تالاپ تولوپ کن آخه خنگول "
حضور شخصی که کنار تخت ظاهر شد اوله صبحی کارشو ساخت ، آب دهنشو به بدبختی قورت داد و به چانیول که با ظاهر آراسته و آماده جلوش ایستاده بود خیره شد لبخند چان کلا مدهوشش کرد :
_صبح بخیر !
بکهیون هنوزم خشک شده مونده بود ، همه چیزه دیشب رو خوب به یاد داشت و الان که توی نور واضح خورشید توی روز به این روشنی میتونست چانیول رو ببینه خیلی همه چیز عجیب طور بود
دیشب بیشتر شبیه یه رویای نیمه شب تابستونی بود اما الان عین حقیقت بود!
چانیول دستاشو از جیب های شلوارش بیرون آورد و خم شد تو صورت نشسته و پف گیج بکهیون :
_hello !?
بک هول هولکی سر جاش نشست و تا جایی که میتونست ملافه ی نازکی که نمیدونست کی کشیده شده روش رو دورش پیچوند :
+عاااا...سلام
از قیافش معلوم بود هول کرده و صدای قلبش توی اتاق ساکت چانیول واضحا به گوش جفتشون میرسید
لبخند چانیول عمیق تر شد و همه ی شیرینی های موجود تو دنیا رو تو دل بک آب کرد:
_آشپز واست غذا های خوبی درست کرده مطمئن شو همشو میخوری ، یوجین هم هنوز خوابه بیدار که شد میتونی باهاش مشغول شی
چشم های بک گرد شدن و یکدفعه ای یادش رفت داشت خجالت هاشو میکشید
دو دستی کوبید روی تخت و خودشو کشید سمت چانیول :
+میخوای کجا بری؟
دست چان نشست بین مو های در هم بر همش و یکم واسش مرتبشون کرد ولی بیشتر شبیه ناز کردن سر گربه ی چکمه پوشش بود :
YOU ARE READING
BLUE BLOODED
Fanfictionمامور عالی رتبه مخفی ، پارک چانیول ، که از تنهایی خودش لذت میبره و انگار با شغلش ازدواج کرده برای ماموریتش وارد سیستمی میشه که کل مسیر زندگیش رو عوض میکنه ، بخاطر شغلش وارد اون سیستم شده بود اما برای اولین بار حواسش پرت شخصی میشه! با ملاقات دوباره...