Chapter 04

157 41 17
                                    

سفارششو که داد منو رو گذاشت روی میز و دست به سینه شد

به نقطه ای واسه خودش خیره شد و به برنامه ریزی هاش پرداخت ، تمام صورت حساب های مربوط به کمک هزینه های بچه های بی سرپرست خانه ی آفتاب رو بررسی کرده بود فقط یه چیز دیگه واسه این هفته مونده بود

موبایلشو از جیب کت لیش بیرون آورد و وارد صفحه چتش با کریس شد :

( بکهیون رو بردی خونه؟ )

همیشه نصف فکرش پیش داداش کوچیکش بود

فکر میکرد اگه پدرخونده ی بکهیون بمیره دیگه همه چیز درست میشه اما با مرگ اون همه چیز پیچیده تر شده بود

بکهیون با همه ی سختی هایی که کشیده بود ته دلش بازم نمیتونست پدرخونده اش رو مستحق مرگ ببینه

اون مرد کسی بود که دست های سرد بکهیون رو گرفته بود و بزرگش کرده بود و شده بود پدرخونده اش! اگه اون مرد نبود شاید بکهیون توی یکی از کوچه پس کوچه ها شهر غریبه و تنگ اون روزها از گرسنگی و بی سرپناهی میمرد

بکهیون عوض شده بود و این بار باور داشت توی هر سیاهی عظیمی یک نقطه سفید وجود داره

از مرگ پدرخونده اش ناراحت بود و به علاوه ی اون تمام این چند ماه رو از چانیولی که روی تخت افتاده بود پرستاری کرده بود...با این حال حالا که چانیول چشم هاشو باز کرده تنها کسی که به خاطر نمیاورد بکهیون بود

بکهیون باید همه چیز رو در کنار عذاب وجدان اشتباه های گذشته اش تحمل میکرد با اینکه کوک و کریس تمام مدت پیشش بودن و هواشو داشتن بازهم واسش سخت بود کوک خوب میدونست که داداش کوچیکش داره فشار زیادی رو تحمل میکنه

منتظر خیره موند به صفحه ی چتش با کریس

اگه تا نیم ساعت دیگه جوابشو نمیداد خودش میرفت بیمارستان و چک میکرد ببینه بک کجاست

با اومدن سفارش هاش موبایلشو گذاشت گوشه ای از میز ، تشکری کرد و همونجور که توی فکر بود فنجون رو برداشت نزدیک لب هاش کرد

بخار داغ نوشیدنیش زیر بینیشو قلقلک میداد

نفس عمیقی کشید

" یکم فکر هامو بریزم بیرون و به مخم استراحت بدم "

با این فکر نگاهشو از نوشیدنیش گرفت و به بقیه آدم هایی که توی کافه بودن نگاه گذرایی انداخت

بعضیا مثل خودش تنها بودن و مشغول کار

نگاهی به ساعت مچیش انداخت

نامجون ازش خواسته بود بیاد اینجا تا یکم با هم وقت بگذرونن و کوک دلیلی نمیدید که قبول نکنه به هر حال اونا زمانی با همدیگه کار میکردن و یه جورایی دوست بودن با اینکه یه مدت همه چیز بینشون پیچیده شده بود اما حالا اون داستان ها تموم شده بود مثلث عشقی یکدفعه ای بینشون زود به وجود اومد و زود از بین رفت

BLUE BLOODEDWhere stories live. Discover now