خیلی وقت بود که دیگه به این کافه نیومده بود ، شاید گاهی با ماشینش از روبه روش رد شده بود اما پاش رو هم داخل نذاشته بود و حالا بالاخره رکوردش رو شکونده بود و اومده بود اینجا
گوشه و پنهانی ترین میز رو پیدا کرده بود و همونجا منتظر نشسته بود
سر انگشت اشاره اش رو میکشید لبه ی لیوان شیشه ای روی میز
با صدایی که خطابش میکرد از شهر افکارش کشیده شد بیرون ، سرش بالا اومد
تیمین با لبخند بهش سلام کرده بود و دستشو دراز کرده بود سمتش
چانیول از روی احترام لبخند کوتاهی زد و از جاش بلند شد تا بهش دست بده :
_خوش اومدی ، بشین تیمین
بعد از اینکه به هم دست دادن هر کدوم روی صندلی خودش نشست ، تیمن نفسی گرفت از صورتش معلوم بود که خوشحال شده از دیدن چانیول و ملاقات باهاش
کم و بیش هر از گاهی همو میدیدن اما اینجوری نبود که مختص با هم یه جا برن هر کدوم یه جوری درگیر زندگی پر مشغله خودش بود
از وقتی که چانیول استعفا داده بود دیدار هاشون کم رنگ شده بود چون محل کار تیمین جایی نبود که چانیول ازش خاطره ی خوبی داشته باشه و بخواد بره اونجا بهش سر بزنه
تیمین آستین های لباسشو تا آرنج زد بالا و صندلیشو کشید جلوتر :
-حالت چطوره چانیول؟ دلم واست تنگ شده بود مرد
چانیول دست هاشو روی میز گذاشت و انگشت هاشو توی هم قفل کرد :
_میگذرونم خوبم...منم پسر! کار و بارت چطوره این روزا
تیمین پوفی کرد و کمرش رو تکیه داد عقب :
-کارای تکراری همیشگی! داد زدن سر نیروهای احمق تازه وارد ، گرفتن مچ بعضیا تو محیط کار...میدونی بجای ترفیع گرفتن ترجیح میدادم مثل قبل عملیات میرفتیم با هم لااقل خوش میگذشت
چانیول نمیخواست چیزی از عملیات هاش به یاد بیاره پس سری تکون داد و سریع موضوع رو عوض کرد :
_خوش...آره خب ، هنوزم یه عقاب سینگلی؟
تیمین زد زیر خنده و دستاشو کوبید به هم :
-خیلی خوب بود لعنت...آره سینگل به گورم اینجوری که بی حوصله و همیشه گیر کارم دختری که به درد زندگی طولانی بخوره هنوز پیدا نکردم...راستی یوجین چطوره؟ چند ماهه ندیدمش حتما خیلی بزرگتر شده
چان لبخند کوتاهی زد و موبایلشو از جیبش بیرون آورد همونجور که دنبال عکس هایی از یوجین میگشت جواب داد :
_بزرگتر ، شیطون تر ، با سیاست و موزی تر!
با هم زدن زیر خنده از حرف آخر چانیول
YOU ARE READING
BLUE BLOODED
Fanfictionمامور عالی رتبه مخفی ، پارک چانیول ، که از تنهایی خودش لذت میبره و انگار با شغلش ازدواج کرده برای ماموریتش وارد سیستمی میشه که کل مسیر زندگیش رو عوض میکنه ، بخاطر شغلش وارد اون سیستم شده بود اما برای اولین بار حواسش پرت شخصی میشه! با ملاقات دوباره...