با استرس چسبیده بود به بازوی چانیول و همراهش قدم برمیداشت
ملاقات با خانواده ی چانیول حس عجیبی بهش میداد ، انگار میخواست وارد خانوادشون بشه و خودش رو عضوی از اونا بدونه اما یه ترس وجودشو احاطه کرده بود و یه آدم بیکار نشسته بود توی مغزش مدام اعتماد به نفسش رو کم میکرد هی بهش میگفت اونا از تو خوششون نمیاد
با دستی که روی سرش نشست از افکارش کشیده شد بیرون ، به چان که داشت موهاشو نوازش میکرد نگاهی کرد
لبخند کوتاه چانیول دلگرمی عجیبی بهش داد :
+به نظرت از من خوششون میاد؟
_معلومه! بهت که گفتم چقدر جفتشون منتظر بودن همیشه که من خودم آدمی که میخوام رو پیدا کنم و بهشون معرفی کنم
بک سرشو تکون داد و نفس عمیقی کشید
با رسیدن به در ورودی خونه سرشو بالا گرفت "بالاخره وقتشه " با خودش گفت
دختری که در رو واسشون باز کرد بهشون خوشامد گفت و هدایتشون کرد سمت سالن پذیرایی
دست بکهیون آروم آروم از بازوی چانیول پایین اومد تا اینکه چان انگشت هاشون رو تو هم قفل کرد ، باز هم از اون دلگرمی دادن های خاصش بود و تو ذهن بکهیون بدجوری جذاب به نظر رسید
با رسیدن به اون سالن نفسش رو حبس کرد و سعی کرد لبخند بزنه
خانم و آقایی اتو کشیده با لباس هایی کاملا مرتب و زیبا روی مبل کنار هم نشسته بودن چانیول با صدای رسایی اعلام حضور کرد :
_سلام
توجه مادر و پدرش بهشون جلب شد ، تا هر دوشون از جاشون بلند شدن بکهیون دست پاچه شد سریع تعظیم کرد :
+سلام از دیدنتون خوشبختم
چانیول سعی داشت جلوی لبخندش رو بگیره ، از بکهیونه با اعتماد به نفس این کارها فوقه بعید بود اما انگار آدم ها هرچقدرم قوی باشن توی بعضی شرایط اعتماد به نفسشون پایین میاد ، میترسن و نیاز دارن دست یکی رو محکم بگیرن چون آدم های قوی هم...فقط آدم هستن!
بنابراین چانیول دستشو آروم تو دستش فشاری داد تا بهش یادآور بشه کنارشه و لازم نیست نگران چیزی باشه
آقای پارک جلوتر از همسرش راه افتاد سمتشون با کنجکاوی به پسر ظریف و زیبایی که همراه چانیول اومده بود نگاه میکرد
تا جایی که ذهنش یاری میداد یادش بود که همسرش گفته بود امشب چانیول همراه دختری که دوستش داره و میخواد باهاش ازدواج کنه قراره واسه شام بیاد اینجا...نه یه پسر خوش تیپ که دستش قفل شده تو دست تنها پسرش ، چانیول!
گلوش رو صاف کرد :
-خوش اومدین
بکهیون آروم آروم از حالت تعظیمش بالا اومد با استرس نگاه کوتاهی به آقای پارک و بعد به همسرش انداخت اما به ثانیه نکشید که سریع نگاهش رو دزدید و خیره شد به زمین ، تو دلش با خودش تکرار میکرد ( دم بازدم )
YOU ARE READING
BLUE BLOODED
Fanfictionمامور عالی رتبه مخفی ، پارک چانیول ، که از تنهایی خودش لذت میبره و انگار با شغلش ازدواج کرده برای ماموریتش وارد سیستمی میشه که کل مسیر زندگیش رو عوض میکنه ، بخاطر شغلش وارد اون سیستم شده بود اما برای اولین بار حواسش پرت شخصی میشه! با ملاقات دوباره...