تمام مدت هایی که دلتنگ میشد با خودش فکر میکرد چطور ممکنه اینجوری به یک پسر متصل شده باشه که حتی با وجود اینکه حافظه اش اون رو ازش گرفته قلبش بازم چان رو میکشوند سمتش....
خیس شدن گردنش بهش فهموند که بکهیون شیر فلکه ی چشم هاشو باز کرده
دل تو دلش نبود تا بدونه بینشون چه چیزی بوده که انقدر به همدیگه هنوزم که هنوزه وصل هستن
آروم بکهیون رو کشید عقب تا صورتشو ببینه
بک نگاهشو ازش میدزدید اما چشم های قرمز و خیسش گویای همه چیز بود
جرقه هایی سیاه سفید تو ذهن چانیول زده شد ، این چشم های اشکی رو به یاد میاورد دست خودش رو میدید که روی گونه ی بکهیون بود و با انگشت شستش زیر چشمش میکشید حتی میتونست صدای خودش رو بشنوه
(_گریه؟ )
تصویر بکهیون که سرشو به تایید تکون داد جلوی چشم هاش کوبیده شدن به دیوار
چشم هاشو بست و پلک هاشو محکم روی هم فشرد ، خاطراتی که گاهی به یاد میاورد نمیذاشت هیچ شکی از ماجرای بین خودش و بکهیون تو دلش بیاد و همین واسش سوالی ایجاد میکرد...
چرا پدرش از بکهیون خواسته بود یه مدت به دیدن چانیول نره؟ مگه دیدن بکهیون به تسریع روند درمان کمک نمیکرد؟!
ذهن معماگری و پلیسی چانیول در عرض یک صدم ثانیه هزاران احتمال و گزینه جلو دستش گذاشت اما چان الان نمیخواست به اونا فکر کنه الان نوبت یکی دیگه بود
نوبت بیون بکهیون!
بکهیونی که با دیدن پلک های فشرده ی چان نگران شده بود و داشت صداش میزد تا اینکه موفق شد چانیول رو به خودش بیاره :
+چاااانیول؟؟؟
چشم های چانیول باز شدن ، مقابل چشم های نگران و پر سوال بکهیون دستشو آروم آروم بالا آورد و نشوند روی گونه اش ، اشکی که از چشم هاش سرازیر شده بود رو با انگشت شستش واسش پاک کرد
بک خوب این حس رو میشناخت...این کار فقط از چانیولش بر میومد
چانیولی که عاشقش بود!
دلش پر امید شد و خیره موند تو چشم های استثنای زندگیش ، آروم لب زد :
+منو به یاد میاری؟
لحن ملایم و ولوم صدای پایین چانیول بهش آرامش غیر قابل باوری تزریق کرد جوری که تمام استرس و نگرانی هاش دود شدن رفتن هوا :
_بعضی چیزا رو...
بک سریع دست چانیول که روی گونه اش بود رو گرفت و کف دستش رو تند تند چندین بار بوسید و دوباره کف دست چان رو چسبوند روی گونه اش ، سرشو به اون دست بزرگ تکیه داد و چشم هاشو واسه چند ثانیه بست :
ESTÁS LEYENDO
BLUE BLOODED
Fanficمامور عالی رتبه مخفی ، پارک چانیول ، که از تنهایی خودش لذت میبره و انگار با شغلش ازدواج کرده برای ماموریتش وارد سیستمی میشه که کل مسیر زندگیش رو عوض میکنه ، بخاطر شغلش وارد اون سیستم شده بود اما برای اولین بار حواسش پرت شخصی میشه! با ملاقات دوباره...