کوله اش رو پرت کرد توی کمد و درشو قفل کرد ، کلید رو گذاشت توی جیب شلوارکش خیلی حال و حوصله نداشت ولی کار خاص دیگه ای هم واسه انجام دادن نداشت به هر حال باید وقتشو یک جوری میگذروند
وارد سالن اصلی شد از بین آدم هایی که داشتن ورزش میکردن رد شد و روی یکی از تردمیل ها ایستاد ، تنظیمش کرد و آروم آروم شروع کرد به راه رفتن
هدفونش که دور گردنش بود رو گذاشت روی گوش هاش
دکمه اش رو زد و موزیکی پلی شد
با صورتی بی حس خیره شد به ویو شهری که زیر پاش بود و از شیشه های بزرگ مقابلش مشخص بود
اگه دقتش رو از فضای بیرون میگرفت میتونست تصویر خودش رو کم و بیش توی شیشه ها ببینه
گوشواره ی تکی که پوشیده بود با هر قدمی که بر میداشت تکون میخورد
وقتی این گوشواره رو خریده بود با خودش فکر کرده بود چقدر آشناعه ولی فکرهاشو همونجا تموم کرده بود تا به یاد نیاره یا به عبارتی بهتر به روی خودش نیاره که میدونه! کی از این مدل گوشواره ها گاهی وقتا استفاده میکنه
اما الان حواسش نبود که داره به روی خودش میاره!
" جئونکوک هم وقتی راه میره گوشواره اش تکون میخوره؟ "
از سوالی که توی ناخودآگاهش پرسیده شد چشم هاش گرد شد
انگار نه انگار یه خواننده ی بیچاره داشت توی گوش هاش عربده میکشید تا هرجوریه فکر و ذهن تهیونگ رو بکشونه سمت چیزای دیگه ای غیر از کوک
از وقتی که دوباره دیده بودش و راجبش کنجکاو شده بود بیشتر از قبل به یادش میوفتاد و انقدر بهش فکر میکرد که یادش میرفت این زندگی خودشه و باید به فکر خودش باشه در اولویت اول
ته دلش میخواست برگرده به اون روزهایی که کوک دور برش میچرخید و بهش نشون میداد که ازش خوشش میاد ، چون بی توجهی های الانش شدیدا تو چشم میومد
" ولی...مگه میشه دلتنگ چیزی شد که هیچ وقت نداشتیش؟ "
با سوالی که از خودش پرسید عمیقا به فکر فرو رفت ، به خودش توی شیشه خیره شده بود اما علنا هیچ چیزی نمیدید انگار نه انگار که توی این دنیا هست به حدی که حواسش نبود روی تردمیل هست و باید گام برداره
دست از راه رفتن کشید به ثانیه نکشید که کشیده شد عقب پاهاش توی هم پیچ خوردن و توی یه چشم به هم زدن نقش زمین شد
آخ بلندی گفت
دستش کشیده شد کف زمین و کف دستش یکم پوست کنده شد
چند نفری که اطرافش مشغول ورزش بودن اومدن سمتش و کمکش کردن بلند بشه تهیونگ با خجالت و حس اینکه کاش الان مایع بودم میرفتم تو زمین یا نهایتا تبخیر میشدم از همه تشکری کرد و سریع خودش رو رسوند به کمدش
YOU ARE READING
BLUE BLOODED
Fanfictionمامور عالی رتبه مخفی ، پارک چانیول ، که از تنهایی خودش لذت میبره و انگار با شغلش ازدواج کرده برای ماموریتش وارد سیستمی میشه که کل مسیر زندگیش رو عوض میکنه ، بخاطر شغلش وارد اون سیستم شده بود اما برای اولین بار حواسش پرت شخصی میشه! با ملاقات دوباره...