Chapter 02

250 75 30
                                    

-شش سال و پنج ماه بعد-

ماشین رو به روی در هتل ایستاد به محض اینکه در ماشین رو پیش خدمت هتل واسش باز کرد پاشو گذاشت بیرون

برق روی کفش مارکش اولین چیزی بود که ته دل دختر های بخش نظافت هتل رو که بیرون ردیف ایستاده بودن رو میلرزوند

شلوار مشکی و لباس سفید دکمه دارش که داخل شلوارش بود ، کمربند لوکسی که زده بود درست مثل همیشه اتو کشیده بود!

از بین کارکنایی که دو سمت فرش قرمز مقابل ورودی ایستاده بودن رد شد ، تک به تکشون رو از نظر میگذروند تا مطمئن بشه همشون با نظم ایستادن و لباس هاشون مرتبه

مردی هولکی به دیدنش اومد و ادای احترامی کرد :

*خوش آمدید ...امیدوارم سفرتون خوب بوده باشه

جوابی بجز تکون دادن سر نگرفت انتظار دیگه ای هم نداشت ، دنبالش راه افتاد تا هدایتش کنه

مجبور بود بدوئه تا به پای قدم های بلند و سریعش برسه هولکی سوالی پرسید :

*میخواید برید آشپزخونه رو چک کنین؟

دوباره با تکون دادن سر جوابشو گرفته بود ، معمولا زیاد حرف نمیزد تا اونجایی که مرد میدونست

تا وارد آشپزخونه شد مرد با دست بهش تعارفی زد :

*بفرمایید

با استرس به چشم هاش نگاه میکرد ، اگه ایرادی پیدا میشد مدیر بجای آشپز یقه ی اونو میگرفت...شاید دیواری کوتاه تر خودش وجود نداشت

صدای بمش بالاخره به گوش مرد رسید :

_سرآشپز؟

مرد سریع دست هاشو قفل کرد تو هم و مودبانه تر ایستاد :

*مدیر کیم خواستنشون...رفتن به دفتر ایشون

و باز هم با تکون ریزی که سرش خورد جواب مرد رو داد ، نگاهشو از آشپزخونه گرفت و راه افتاد سمت آسانسور

" یه سر آشپز تو اتاق تو چیکار داره نامجون؟! " با پوزخندی که توی دلش زده بود از نامجون فرضی ذهنش پرسید

به محض اینکه آسانسور ایستاد راه افتاد سمت اتاق کار نامجون و مرد هنوزم مثل یه مرغ سر کنده دنبالش میدوید و هول بود

مرد جلوتر رفت و در زد :

*مدیر کیم...

حوصله نداشت منتظر پشت در این اتاق بمونه دسته ی در رو کشید و بی توجه به مرد که با استرس خودشو کنار کشید وارد اتاق شد

تهیونگ و نامجون با شوک از جاشون پریدن ، رنگ تهیونگ زرد شده بود سریع دست کشید توی موهاش و صافشون کرد :

*اوه...رسیدین..؟

نامجون مچ تهیونگ رو گرفت و کشیدش عقب لبخندی نشوند روی لباش و به استقبال رفت دستشو برای دست دادن جلو برد :

BLUE BLOODEDWhere stories live. Discover now