دستش بین موهای لوهان میچرخید و نوازشش میکرد
لوهان که عادت کرده بود به این کارهای سهون راحت روی صندلیش چهارزانو زده بود و کاسه ی بزرگ میوه هاشو توی بغلش گرفته بود با چنگال ازشون میخورد و گاهی تو دهن سهون هم میچپوند مجبورش میکرد بخوره
اما به نظر میرسید سهون ذهنش گیر هست و توی یه عالم دیگه سیر میکنه به حدی که لوهان حتی با میوه دادن بهشم نتونسته بود از افکارش بکشونتش بیرون
ظرف میوه رو گذاشت روی میز و خودشو کشید سمت سهون ، تند و سریع روی لب هاشو بوسید
بالاخره حواس سهون برگشت سر جاش..جایی که متعلق به لوهان بود!
لوهان پاهاشو از صندلی آویزون کرد و آرنجشو روی میز تکیه داد و سرشو کف دستش زل زد به سهون :
-چی ذهنتو گیر کرده؟
-ساخت و ساز عمارت که تموم بشه همه میریم اونجا زندگی کنیم
-اوهوم
-آدمایی که الان اینجان میشن خانواده امون
لبخند مغمومی رو لب های لوهان نشست ، از وقتی عاشق سهون شده بود و به دنیای اون رفته بود دیگه خانواده اش رو ندیده بود
واسش مهم هم نبود چون سهون همه ی دارایی زندگیش بود
انقدر از حس دو طرفه اشون مطمئن بود که شک نداشت تا آخر عمرشون همدیگه رو دارن اما الان آدم های بیشتری قرار بود جزو اون خانواده ی جدیدشون بشن
توی همین مدت کوتاهی که توی هتل بودن ، لوهان با کوک بیشتر از قبل رفیق شده بود
لیسا هم بیشتر از قبل باهاشون حرف میزد و از راز های قلبش چیزایی به لوهان گفته بود ؛ یه شب که لوهان و سهون توی آلاچیق مشغول سوجو زدن بودن لیسا هم بهشون ملحق شده بود و از همون شب که راجب همدیگه بیشتر شنیده بودن بیشتر هم به همدیگه نزدیک شده بودن
برای سهون دیگه مهم نبود که مقام بالاتری داشته باشه یا اینکه بخواد خودشو واسه لیسایی که یه روزی زیر دستش بوده خودشو بگیره
اونا واقعا شبیه دوست های واقعی شده بودن
سهون و لوهان از داستان آشنایی و عشقشون واسه لیسا با هیجان و آب و تاب تعریف کرده بودن و همون شوق باعث شده بود لیسا هم بخواد راجب تنها عشق واقعی زندگیش واسشون تعریف کنه
رازی که الان فقط سهون و لوهان ازش خبر داشتن
راجب عشقی که بین لیسا و رز به وجود اومده بود اما هیچ کدومشون نمیتونستن بهش اعتراف کنن
حالا کمو بیش همشون چیزایی از همدیگه میدونستن و این میتونست قدم بزرگی باشه تا به مرور جزو خانواده ی همدیگه حساب بشن
ESTÁS LEYENDO
BLUE BLOODED
Fanficمامور عالی رتبه مخفی ، پارک چانیول ، که از تنهایی خودش لذت میبره و انگار با شغلش ازدواج کرده برای ماموریتش وارد سیستمی میشه که کل مسیر زندگیش رو عوض میکنه ، بخاطر شغلش وارد اون سیستم شده بود اما برای اولین بار حواسش پرت شخصی میشه! با ملاقات دوباره...