با چشمانی که آرام آرام بسته میشد، پر از بغض های گیر کرده در گلویش به صحنه ی مقابلش زل زده بود
همه ی آنها مرده بودند!
به همین زودی زندگی اش پایان یافته بود
اخرین تلاش برای بازنگهداشتن چشمانش، یک پلک زدن بود و بعد از آن، تاریکی مطلق در آغوشش گرفت..."من از نزدیک شدن به تو قصد بدی نداشتم، این فقط بخشی از سرنوشتم بود..."
__________________________________
سوم مارس ۲۰۱۹
با قدم های استوار وارد اتاقش شد، اتاقی که تنها مکان امن او بود، شاید هم نه خیلی امن، اما جای خوبی برای پنهان شدن بود
بر روی تک صندلی اتاقش نشست، دفتر و قلمش را در دست گرفت
دیوانه وار مینوشت گویا نوشتن قرار بود رهایش کند، از بند های زندگی آزادش کند، اما تنها خودش میدانست که بعد از نوشتن، دوباره به دنیای واقعی برمیگردد... و بسیار خسته بودتهیونگ مدت ها بود که از زندگی خسته بود و فقط آن را یکنواخت میگذراند
"کجایی؟ چرا صدات میزنم جواب نمیدی؟ باز توی اتاقت داری چه غلطی میکنی؟ خستم کردی، بعد میای میگی چرا به من کار نمیدی! اخه تو چی از دستت برمیاد که انجام بدی؟..."
مثل همیشه از جایش پرید و به سمت مادرش رفت
و صدایی که در انتها بلند تر میشد اما در گوش او محو تر"باشه مامان الان میام...اومدم دیگه...اروم باش"
"بیا این وسایل کوفتی باباتو ردیف کن، حوصله ندارم بیاد خونه غر بزنه"
در سکوت به کارها میرسید و به درد دل های مادرش گوش فرا میداد
درد دل هایی که مانند گِله بودند
درد دل هایی که فقط خشم میشد و بر سر و رویش خالی میشد"میشنوی چی میگم اصلا؟ ادم نیسی باهات حرف بزنم، مثل همون باباتی، کلا کاری انجام نمیدین حالا که میخواین انجام بدین یه جوری قیافه میگیرین تو خودتون میرین انگار مهم ترین کار زندگیتونه، منت میزارین سرمون
من چه گناهی کرده بودم که باید گیر شما میفتادم؟ میگن هیچکی تو این زندگی بدرد ادم نمیخوره، خب راست میگن دیگه، اینهمه برای بچه تلاش کنی، التماس ملتو بکنی تهش تو روت نگاه نندازه بشه یک بی لیاقت مث باباش!؟"و دوباره اصواتی که رو به محو شدن میرفتند
کارهایش را به سرعت تمام کرد و قدم هایش را به سمت اتاق تند کرد، لباس هایش را پوشید و از خانه بیرون زد
میدانست الان که برود مادرش گریه میکند، میدانست آن حرف ها دست خودش نیست فقط یک فشار عصبی ست
اما او هم آدم بود، نمیتوانست لطف های مادرش را فراموش کند، نمیتوانست مدیون او نباشد به خاطر زندگی ای که برایش ساخته بود، میدانست تمام حرف هایش به خاطر ترس از آینده ی تک فرزندش است اما دیگر دست خودش نبود و رفتجاده ها خلوت بودند اما میشد مردمی را دید که حتی از چهره هایشان هم معلوم بود چقدر درگیرند و هرکدام پرتلاطم!
در دل میگفت: "چی میشد از صفر شروع میکردم و خانواده ای نداشتم!؟ چی میشد فقط واس خودم زندگی میکردم و عذاب وجدانی نداشتم؟ خدایا!...رفتی مارو بسازی چه سم هایی تو سرنوشتمون گذاشتی که بعد از این همه سال هنوزم ولمون نمیکنن؟..."
همینطور در درون مینالید که ناخودآگاه به شخصی محکم برخورد کرد و بعد از آن لوازمی که بر روی زمین پخش شده بودند
"اوه فاک... ببخشید حواسم نبود..."
سرشان را برای احترام به هم، کوتاه خم کرده بودند
پسری که با عجله مشغول جمع کردن وسایلش شده بود اما بی توجه به شخصی که مات چیزی از او شده بود"نه بابا چیزی نیست منم خیلی تند حرکت میکردم، ببخشید..."
"بیا بهت کمک کنم جمعشون کنی"
"نه ممنون تموم شد، باید برم، بازم ببخشید..."
و با عجله از آنجا دور شد
"ولی اینو..."
"پوففف...اینو یادش رفت پسره حواس پرت..."
"ولی اینو از کجا..."
"اصلا من چرا دارم اینهمه بهش توجه میکنم، چیزی نبود که، فقط یه...""ولی اون دلیلی بود که تا الان بخاطرش زنده موندم"
پوزخندی زد و گفت "خب حالا که از خونه زدیم بیرون بد نیست یکم دنبال چیزای جدید ولی آشنا بریم..."
به راهی که پسرک رفته بود نگاه کرد
زیاد دور نشده بود
تا چند خیابان آنطرف تر دنبالش کرده بود
اما ناگهان با ضربه ای که به سرش خورد، دنیایش تاریک شد..._______________________________________
اینم از مقدمش
یکی بیاد منو از درگیری های درونیم نجات بده😂
همیشه اولش آسونه ولی خدا نکنه بخوام ب هیجانات داخل داستان فکر کنم، اونوقت سناریو ها و فیلم های داخل مغزم اجازه نمیدن داستانو پیش ببرم
فیلم پلی میشه و منم محو در افق😂
اگه برنگشتم منو برگردونین💜میدونم زیاد فک میزنم
بای💕
YOU ARE READING
Part Of My Destiny
Mystery / Thrillerبا چشمانی که آرام آرام بسته میشد، پر از بغض های گیر کرده در گلویش به صحنه ی مقابلش زل زده بود همه ی آنها مرده بودند به همین زودی زندگی اش پایان یافته بود اخرین تلاش برای بازنگهداشتن چشمانش، یک پلک زدن بود و بعد از آن، تاریکی مطلق در آغوشش گرفت ... _...