"تن لشتو جم کن راه بیفت ببریمت تو لونه ی جدیدت"
همان مرد مزخرف هورنی آمده بود
"...
"چیه زبونتو موش خورده پسرجون؟ هه... نگو که باید مث دخترا نازتم بکشیم"
در افکار آشفته ی خود گشت میزد
اینکه چطور مانند داستان ها شر این مردک را کم کند، ناسلامتی مرد کوچک خانواده اش بود، تنها تکیه گاه مادرش"الان میام"
مردِ روبرویش عصبی قدم برداشت تا برود
"زودتر..."به بدن خود نگاهی انداخت، بدنی که پر از زخم و کبودی بودند، عضوش کمی درد میکرد، در طی این سال ها آنقدر رابطه داشت که برایش این ها مهم نباشد، اما ته دلش از اجباری بودن مورد اخری گرفته بود، از تجاوز های مکرر! شاید تنها شانس خوبش لباس هایش بودند که آنها را از دست نداده بود، کسی دست نزده بود، تنها هرکدام در نقطه ای پخش شده بودند؛ آنقدر ها هم برایشان مهم نبود، جز تلفن همراهی که دیگر در لباس نبود!
در حال بستن دکمه های پیراهنش بود که در گوشه ی اتاق نگاهش به جسم تیزی خورد
زمزمه های همیشگی اش آغاز شده بود : "اگه من اون رو پنهون کنم کسی متوجه نمیشه نه؟ مرد به نظرت از پسش برمیای؟... ولی خیلی زورشون زیاده..."
آن را پنهان کرد و قدم هایش را تند کرد و از اتاق خارج شد
بین راه، چندباری تا مرز کشتن پیش رفته بود اما باز هم توانش را نداشت، از چه میترسید؟ شاید هم آبرو؟! شاید زندان؟! شاید آنها بفهمند و تکه تکه اش کنند!در همین افکار بود که در اتاقی پرتاب شد
"گمشو داخل"
"با هم بسازین... زیادی سروصدا راه نندازین احمقا"سرش را بالا اورد
آنها زبان بسته هایی مانند خودش بودند
حدودا پنج نفر گویا مانند خودش تازه به این اتاق آمده بودند
دو نفر آرام پچ پچ میکردند، دو نفر استراحت میکردند و مثل خودش میل سخن نداشتند، یک نفر هم آن گوشه با لبخند روشنش، چیزی بر روی دیوار مینوشتاتاق تاریک و خاک گرفته بود و جز پنجره و چند لاحاف کوچک چیز دیگری نداشت، عملاً زندان بود
گوشه ای از اتاق که از جمع دورتر بود نشست! نه اینکه از جمعیت فراری باشد، او فقط نیاز به تنهایی داشت. سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را برای چند ثانیه بر هم گذاشت
اما با صدایی در نزدیکی اش متوجه شد قرار نیست به این زودی به آرامش برسد"هی تو، تازه واردی؟"
سرش را برای تأیید کردن تکان داد
"اسمت چیه؟!"
"تهیونگ ... کیم تهیونگ"
" آاااا یسس... پارک جیمین هستم... از آشناییت خوشبختم!"
YOU ARE READING
Part Of My Destiny
Mystery / Thrillerبا چشمانی که آرام آرام بسته میشد، پر از بغض های گیر کرده در گلویش به صحنه ی مقابلش زل زده بود همه ی آنها مرده بودند به همین زودی زندگی اش پایان یافته بود اخرین تلاش برای بازنگهداشتن چشمانش، یک پلک زدن بود و بعد از آن، تاریکی مطلق در آغوشش گرفت ... _...