طرح هایی که جونگکوکو بهم ریخت
"یک سال از اومدنم به این مکان لعنت شده میگذره. بهم خیلی سخت میگیرن. کارهایی که دوست دارم انجام بدم، برای اونا جز پوچی، معنی دیگه ای نداره. شاید فقط امیدشونو از دست دادن. شاید هم علاقه ای ندارن. میخواستم برای اولین بار خودم رو طراحی کنم. میدونم شاید اونطور که بخوام نشه. شاید فکر کنین زیادی خودشیفته باشم که اول از خودم شروع کردم. ولی اگه یه روز اتفاقی برام افتاد و دیگه زنده نبودم، بدونین خواستم فقط بگم من اینجا جز خودم به کسی اعتماد ندارم. کسی رو ندارم. و جز خودم الگویی ندارم. نمیدونم چرا چهره ای که کشیدم پیر به نظر میاد. من واقعاً پیر شدم؟"
" اولین باره که چهره ی کسی غیر از خودم رو امتحان میکنم، و میخواستم اون تو باشی. حرف های زیادی درموردت زده میشه و من نمیدونم کدوم درسته و کدوم غلط. میخوام توی رویاهام فراموش کنم چه کسی هستیم. من هنوزم میخوام منتظر بمونم تا اون پسر امانتیش رو ازم پس بگیره. میخوام وقتی دیدمت جای زخم مشترکمونو نوازش کنم و بهت بگم دیگه همه ی دردها تموم شدن. امیدوارم روزی برسه تا از نزدیک ببینمت خرگوش کیوت."
"سال ها میگذره ولی چهره ی تو با بزرگ شدنت کیوت تر میشه. و من حتی اینبار هم تصویر تورو در کنار خودم کشیدم. جیمین باعث میشه راحت تر اینجارو تحمل کنم ولی یه حسی بهم میگه من اینجا تنهام و اونا در آخر متحد میشن. خلاف هام تمومی نداره ولی... تو طرف منی درسته؟ تو میدونی من مقصر نیستم نه؟"
" اشتباه کردم وقتی گفتم کیوتی. جذابیتت تمومی نداره. اون شکنجم میده. درمورد تو بهم میگه. میدونه بهت وابسته شدم. نمیدونم قراره بهت چی بگه. فقط میدونم زندگیم داره مطابق خواسته های اون پیش میره. میتونم لحظه ای رو تصور کنم که اینطوری نگاهت کنم؟ میتونم روزی رو تصور کنم که با کمک همدیگه بکشیمش؟"
تا حالا شده جوری بهش نگاه کنی که انگار میخوای بخوریش؟ نگاه من به عکس های تو اینطوریه کوک. تا حالا شده دستات برای لمس کردنش بلرزه؟
من یه گرگ بی لیاقت بودم و تو خرگوش کوچولویی که اطرافم میچرخیدی. نگاه من به تو همیشه گرسنه بود. من در طول مسیر زندگی، حمله های زیادی داشتم. زیاد دندون هامو تیز کردم تا فقط زنده بمونم. اما عشق یه خرگوش منو کشت. من، گرگ زخم خورده ای بودم که بهم دستور داده شد برای آزادی، خانوادمو رها نه... بکشم. من اون بی رحمی بودم که برای اثبات لیاقتِ بدست آوردن این آزادی، جون خیلی هارو گرفتم. و اولیش، خانواده ی تو بود جونگکوک. بهم گفت برای انتقام برمیگردی. یه روزی قراره ببینمت. اما نمیتونم توی چشمای زیبات نگاه کنم. اونا میگن زمانش که برسه، چشمای گناهکارمون به راحتی غرق همدیگه میشه ولی من... نمیخوام این وجود ناپاک ملاقاتت کنه. میخوام این وجود رو از بین ببرم اما قبلش این طراحی رو جای امنی میزارم تا شاید روزی بدستت برسه.
دوستت دارم کوک. امیدوارم روزی زیر طراحی هام، جملاتی درباره ی مفهوم خود طراحی نوشته بشه. نه خاطرات تاریک زندگیم. درباره ی اینکه میخوام تورو با همین فاصله توی دستام داشته باشم.. وقتی میبوسمت، به چشم های ستاره بارونت خیره شم. اما این زندگی نمیزاره به آسونی ملاقاتت کنم. شاید اون روز که ببینمت، برای خودت مردی شده باشی. شاید در دنیاهای بعدی بهت برسم هوم؟! نظرت چیه؟"
YOU ARE READING
Part Of My Destiny
Mystery / Thrillerبا چشمانی که آرام آرام بسته میشد، پر از بغض های گیر کرده در گلویش به صحنه ی مقابلش زل زده بود همه ی آنها مرده بودند به همین زودی زندگی اش پایان یافته بود اخرین تلاش برای بازنگهداشتن چشمانش، یک پلک زدن بود و بعد از آن، تاریکی مطلق در آغوشش گرفت ... _...