به خود گفته بود پنج روز برای نزدیکی به تهیونگ و شناخت وجودش کافیست. امروز روز سوم بود و با استرس لب هایش را میجویید. تهیونگ به کمپانی رفته بود و هنوز برنگشته بود. حتی جواب تماس هایش را نداده بود. در این دو روز، طوری تهیونگ به او وابسته شده بود، که اگر هدفش تصاحب اموالش بود، به راحتی میتوانست بدستشان بیاورد. اما تهیونگی که اموالش را تقسیم کرده بود و چیزی برای خود به جا نگذاشته بود، حتی درآمد و مقام طراحی ای که مورد علاقه اش بود هم به خودش سپرده بود، پس چه چیزی از او مانده بود که بگیرد؟ ماندنی شدنش برای گرفتن جانش بود؟ اما تهیونگ جانش را نیز به آنها داده بود!
نزدیک غروب شده بود و او نا آرام تر از قبل از اتاق بیرون زد. دروغ بود اگر میگفت دلش برای لبخند ها و نگاه عاشقش تنگ نشده است. به در اتاق تهیونگ رسید که هیکل خمیده ای را در حال باز کردن در اتاق دید اما حتی به خوبی نمیتوانست بر روی پاهایش بایستد. از سر و رویش خون میچکید یک دستش بر روی شکمش بود و نیمی از صورتش که به سمت او بود، پر از زخم و کبودی بود. نفس در سینه اش حبس شد و قدم های تندش را به سمت جسمی برد که در حال سقوط بر روی زمین بود.
"تـ...ته.."
"چـ...چطوری... کی... این بلارو... سرت آورده!"دستش را دورش حلقه کرده بود. حتی نمیدانست آنجایی که گرفته بود، درد داشت یا نه. تهیونگ تمام تنش پر از خون بود. با هزار بدبختی او را به تختش رساند. خواست برود که تهیونگ دستش را کمی فشرد. به سمت تهیونگ برگشت که دید با تمام توانش میخواهد چیزی بگوید. گوش هایش را به لب هایش نزدیک کرد تا هم خودش بهتر بشنود و هم تهیونگ کمتر به خود فشار بیاورد. زمزمه های محوی شنید که میان آنها دو کلمه واضح تر از همه شان بود. 'طبقه ی پنجم' و 'دکتر'. یعنی در طبقه ی پنجم دکتری وجود داشت؟ نباید وقت را تلف میکرد پس با دو، در اتاق را باز کرد و سوار اسانسور شد.
"طاقت بیار لعنتی..."
در طبقه ی پنجم یک در وجود داشت که بر روی درش نوشته شده بود Mr . Dr
دستگیره در را کشید اما در باز نشد. با مشتش بر روی در کوبید تا وقتی که صدای باز شدن قفل در را شنید. مردی میان سال با روپوش سفیدی در را باز کرده بود.
"دکتر ساختمون تویی؟""شما کی هستید؟ تاحالا ند..."
"فقط بگو تویی یا نهههه!؟"
یقه اش را محکم گرفته بود و با چشمان برزخی نگاهش میکرد"بـ...بله... خودمم"
"زود لوازمتو جم کن... مستر کیم بد زخمیه"
"اوکی"
فقط سه دقیقه طول کشید تا دکتر را به تهیونگ برساند و حالا دکتر مشغول ضدعفونی کردن زخم هایش شده بود. چند جایی را بخیه زده بود و برایش داروهایی نوشت. میگفت خون زیادی از دست نداده بود اما از آنجا که فرصت نکرده بود پاک شان کند، خون بر روی بدنش پخش شده بود. گفته بود اگر تب کرد، پاشویه اش کند. جونگکوک دید که به سرم وصل شده به دست تهیونگ آرام بخشی تزریق کرد. پس وقت کافی برای گرفتن داروهایش را داشت. بعد از رفتن دکتر، از ساختمان خارج شد و تمام شهر را برای پیدا کردن داروخانه و گرفتن داروها دوید. در راه برگشت، تازه متوجه نگهبان ها شده بود. تازه فهمید میتوانست از اول به آنها بگوید تا این کار را انجام دهند. و تازه تهیونگ را درک کرده بود. هنگامی که برای آماده کردن اتاقش، خودش دست به کار شده بود. تنها فرق میانشان این بود که تهیونگ از ذوق بی دست و پا و احمق شده بود و جونگکوک از ترسِ از دست دادنش!
YOU ARE READING
Part Of My Destiny
Mystery / Thrillerبا چشمانی که آرام آرام بسته میشد، پر از بغض های گیر کرده در گلویش به صحنه ی مقابلش زل زده بود همه ی آنها مرده بودند به همین زودی زندگی اش پایان یافته بود اخرین تلاش برای بازنگهداشتن چشمانش، یک پلک زدن بود و بعد از آن، تاریکی مطلق در آغوشش گرفت ... _...