2

324 31 24
                                    

دنیا جای خوبی نبود
فکر میکرد اگر از خانه بیرون بزند، زندگی اش آسان تر میگذرد، فکر میکرد مردی شده است و هر مردی باید در بیرون از خانه زندگی جدیدی را آغاز کند
اگر میدانست روزی شنیدن صدای غر زدن های مکرر مادرش برایش حسرت و درد میشود، هرگز بعد از آن حرف ها بیرون نمیزد، اگر میدانست دنیا ذره ذره ی وجودش را میمکد، هرگز روحش را در اختیار مردم نمیگذاشت...

~~~~~~~~~~

چشمانش را باز کرد و خود را در سیاهچالی دید.
تا جایی که یادش بود، پی آن پسر رفته بود و بعد از آن...بووومم...

با کرختی سرش را بالا گرف
"میبینی که حتی بیرون از خونه هم بهم رحم نکردی؟ عاح... برات لذت بخشه؟ کدوم قسمتش؟
نکنه هنوز به بخش جذابش نرسیدیم هوم؟"

در با شدت باز شد و سه مرد هیکلی وارد سیاهچال شدند!
نمیشد به طور دقیق دید اما لبخند های کثیف شان چرا...زیادی معلوم بود!

"هه، خوشگله هااا ! میبینم ک هرسری پیشرفت میکنی لعنتیییی، جنس هات نابن"

"اووف کجاشو دیدی.. شاید ب خاطر خوشگلیش رئیس بخواد لطفی کنه خودش سخت ب فاکش بده وگرنه خوراک سگاش میشه"

"قبل زر زدنتون یکی این بدبختو تفهیم کنه که بعدا رئیس بلایی سرش نیاره، اون نخوادش من میخوام"

و زبان چندشش را بر لبانش کشید

"مگه ما وقتی اینجا اومدیم تفهیم شده بودیم؟"

"خب اون فرق میکنه..."

"غیر اینه یه بدبختی مث ماس که باید *درست* تربیت شه؟"

با آن صدای مزخرفشان بلند میخندیدند
چیزی از آن مکالمه نمیفهمید، حرفی هم نمیزد، حتی دست و پا نمیزد، نه اینک خواستار آزادی نباشد، او مثل همیشه به سکوت بسنده کرده بود تا ببیند بهترین راه ممکن چه میتواند باشد، سازگاری با محیط در وجودش بود

در افکار خودش بود که دستی چانه اش را گرفت
با همان لبخند کثیف به او زل زده بود
دستش را بر لبانش میکشید، بر گردنش، و پایین تر

"میدونین که کاریش کنین رئیس شمارو جای اون..."

فرد کناری، صدای او را با صدای بلند ترش قطع کرد!
"چرا فقط خفه نمیشی بابابزرگ پیر مجلس؟
میتونم همین الان هر غلطی میخوام باهاش بکنم و هیچ کس جز شما دوتا الاغ نفهمه مگر اینکه سرتون رو تنتون سنگینی کنه"

"هی قرارمون این نبود

اسلحه اش را بیرون کشید
"گمشییین بیروونننن

اما همچنان مبهوت ایستاده بودند

یک تیر!

دو تیر!

سه تیر!

و بعدی ها ... پشت هم!

شمارش از دستش در رفته بود و حالا کف زمین پر از خون شده بود، از خون نمیترسید، برایش مهم نبود، شاید احمقانه بود اما دلش میخواست آن دونفر زنده بودند تا کمی برایش وقت بخرند، کمی این تشنه ی وحشی را از تن او دور نگه دارند اما مگر همه چیز به خواسته های او بود؟
شاید احمقانه تر ب نظر می آمد اما او مدام منتظر آن پسر عجول در خیابان بود تا برگردد و گمشده اش را پس بگیرد
اما دنیا منتظر بود تا او فکر کند و برعکسش را برایش برآورده کند

Part Of My DestinyTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon