19

52 11 1
                                    

بعدازظهر شده بود و تازه از خواب بیدار شد. از صبح تا حالا تنها صبحانه خورده بود. تهیونگ به آرامی در کنارش خوابیده بود. کمی چرخید و صورتش را به صورت تهیونگ نزدیک کرد. لب های نیمه بازش را آرام بوسید و همانجا نگه داشت. قصد بیدار کردنش را داشت. با بوسه های ریز، او را درگیر کرده بود. تهیونگ دستش را بالا آورد تا نرمی ای که از روی لبهایش کنار نمیرفت را بگیرد اما با صورت جونگکوک مواجه شد. چشمانش را باز کرد و لبخندی زد. کمی سرش را فاصله داد

"اوممم.. کوک.."

"گشنمه هیونگ!"

"واس همین... به جون لبای من افتادی؟"

"تو که غذاتو خوردی، این وسط من گشنه موندم!"

"میبرمت اون پایین به رستوران، خیلی تعریفشو شنیدم"

"پس.. برم آماده شم"
کمی خم شده بود تا بتواند از جایش بلند شود. بعد از رابطه، در پایین تنه ی خود سوزش کمی را حس میکرد اما درد زیادی نداشت. پوزخندی در دل خود زد. کم رابطه های اجباری نداشت، پس قطعا هنگام رابطه نیازی به اماده شدن نداشت. در همین افکار بود که ناخوداگاه در دستان تهیونگ اسیر شد.

"کوک! تو...بعد از اون.. دردی نداری؟ حالت خوبه؟"

"تهیونگااا.. من که مثل دخترا ظریف نیستم، پس این همه عضله برای چی ساختم؟"

تهیونگ آرام گونه اش را بوسید
"یاا... من فقط نگران بودم و تو، باید عضله هاتو به رخ میکشیدی؟"

"و تو میخوای بگی دوست نداری درموردشون بشنوی؟"

"اگه فقط به من بگی قبوله!"

"چشم هیونگ"

تهیونگ با عشق به روی مطیع و آرام جونگکوک زل زده بود. هربار که هیونگ صدایش میزد، هربار که به همین سادگی با دو کلمه آبی بر روی آتش وجودش میریخت، انگار هربار جونگکوک بود که او را هدایت میکرد، انگار عروسک دست سازی به دست او شده بود، همانقدر شیفته ی وجودش!
"پنج دقیقه ی دیگه میریم پایین"

~~~~~~~~~~

درست بعد از آن روز بود که رابطه شان به طرز عجیبی تغییر کرده بود. زندگی ای که برای هردو عجیب بود. شش ماه گذشته بود و در طول این شش ماه، طوری زندگی کرده بودند که لایق هر زوجی بود. جونگکوک تایم های زیادی را در استودیوی یونگی میگذراند. با نامجون صحبت های طولانی ای جهت بالا بردن اطلاعات عمومی اش داشت. و آنطرف تهیونگ زمان هایی که جونگکوک نبود، خود را مشغول کار کمپانی میکرد.

تهیونگ هر از گاهی جونگکوک را به شهربازی میبرد. هنوز بار اولی که او را به شهر بازی برده بود فراموش نمیکرد. طوری که پایه ی تمام تخلیه های هیجانی هم شده بودند و با هم فریاد میزدند، دست همدیگر را میگرفتند و مانند تمام بچه های کوچک دورشان، بلند میخندیدند. برای هیچ کدامشان مهم نبود مردم چگونه نگاهشان میکنند. مهم نبود اگر بر روی نیمکتی در شلوغی شهر بازی مینشستند و برای آرام کردن قلبشان، پیشانی شان را به هم میچسباندند. مهم نبود اگر باز هم در آرامش و سکوت، در اوج احساس، ناگهان میخندیدند.

Part Of My DestinyWhere stories live. Discover now